ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

آخه با همه چی بازی؟

می بینید روزگار ما رو. از دست این کولوچه ها که به اسباب و اثاثیه خونه هم رحم نمی کنن. اسباب بازی های خودشون دیگه دلشون رو زده و با اثاث خونه دائم مشغولن. از صندلی  میز غذا خوری گرفته ( به عنوان ماشین و قطار و کتاب خونه و ... ) تا آب کش و سبد و لگن و ... البته کاری هم ندارم. باید یه جوری سرگرم بشن دیگه. چه میشه کرد. توی هوای سرد که خیلی نمیشه بیرون رفت. بنابراین نباید خیلی هم سخت گرفت. قطار آقای ارمیاست دیگه. ایلمان رو هم سوار نمی کرد و داشت عروسک هاش رو می برد مهمونی اینجا ایلمان هم وارد عمل شد و با هم داشتن کارتون نگاه می کردن. ایلمانی هم که باز لواشک دستشه.     ...
8 دی 1392

بابایی 39 ساله شد

دیشب تولد همسری بود و تصمیم گرفتم تا یه جشن 4 نفره بگیریم و یه شب به یاد موندنی رو با کولوچه ها براش درست کنیم و خوش بگذرونیم. وقتی بابایی از سر کار برگشت خونه ارمیا رفت جلوی در و همون طور که بهش یاد داده بودم شروع کرد به دست زدن و شعر تولدت مبارک رو خوندن. بابایی طفلی چنان ذوق کرده بود که شروع کرد کولوچه ها رو بوسیدن و بعد طبق نقشه قبلی حاضر شدیم و شام رفتیم بیرون و بعد هم یه کیک کوچولو گرفتیم و اومدیم خونه تا جشنمون رو کامل تر کنیم. از وقتی که ازدواج کردیم، هر سال مطابق سالهای مجردی همسری، خونه مامانش تولد رو برگزار می کردیم، امسال همسری گفت که دیگه باید فقط برای بچه ها تولد بگیریم و جشن خودمونی کافیه. ...
4 دی 1392

تولد باباییه

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . . "همسر گلم تولدت مبارک" خوب کولوچه های من، امروز 3/10/92 تولد باباییه و باید یه روز به یاد موندنی رو براش به یادگار بگذاریم. یه کادوی کوچولو هم براش گرفتیم که امیدوارم خوشش بیاد. پس امشب پسرهای خوبی باشین و کمتر شیطنت کنین. یه چند تا عکس هم ار بابایی و کولوچه ها با سفره یلدا توی هایپرسان می گذارم که خالی از لطف نیست.     ...
3 دی 1392

مامان چی الیدی؟ ( خریدی )

    این روزها تا می رسم خونه، این دو تا کولوچه خوشمزه مامان سریع میان سراغ کیفم تا ببینن براشون چه خوراکی خریدم. گاهی ارمیا بهم زنگ می زنه و می گه مامان لواست اسل ( لواشک بخر ). همیشه هم منتظر لواشکن. انقدر که من سر این دو تا ووروجک لواشک و تمبر هندی و آلوچه و ... خوردم، انگار رفته توی خونشون و اگر نخورن لواشک خونشون کم میشه. ایلمان که لواشک و یا آب نبات چوبیش رو هم دستش میگیره  و بعد شروع می کنه به شیر خوردن. گاهی هم وسط شیر خوردنش یه لیس به لواشک و یا آب نباتش می زنه و بعد دوباره شیر می خوره. همیشه هم ارمیا باید خودش اون پلاستیک روی لواشک رو باز کنه و بعد به داداشی هم بده. ایلمان هم توی ا...
25 آذر 1392

مسواک

تا الان چند بار برای ارمیا مسواک و خمیر دندون گرفته بودیم و هر بار مسواک بیشتر از اینکه استفاده شه، باهاش بازی میشد و بعد هم آلوده و مجبور می شدم بندازمش توی سطل آشغال. این دفعه که رفتیم و مسواک گرفتیم با کمال ناباوری، آقا ارمیای گل هر شب قبل از خواب مسواک می زنه و البته با کمک من و یا بابایی و دندونهاش انقدر سفید و خوشگل شده که دلم می خواد همش دندونهاش رو چک کنیم. خودش هم خیلی خوشحاله و بعد از مسواک دندونهاش رو به ما نشون میده و با خوشحالی میگه : ببین دندونهامو. از بس بچه های اطرافمون مثل علی و سارا و متین و ... مجبور شدن توی سن کم دندونهاشون رو عصب کشی کنن، چشمم ترسیده بود. ولی خا رو شکر ارمیا خوب با مسواک کنار اومده. اینجا ت...
20 آذر 1392

پیشرفتهای قند عسلهام

چند شبه موقع خواب باید قصه خاله سوسکه رو برای ارمیا بگم. خیلی از این داستان خوشش میاد. خودش هم دیگه از حفظ شده. دهنم کف می کنه. بهش می گم بیا یه ذره استراحت کنیم بعد دوباره برات می گم و توی همین استراحته عسلم خوابش میبره. دیشب بهش گفتم: بسم الله بگو و لا لا کن. دیدم شروع کرد سوره توحید رو خوندن: قل هو  الا هیو احد الله صند لم یلد و لم یولد رو به کمک من می خونه و ولم یکن له رو خلاصه و در آخر هم بخولاّ احد . الهی من قربونش برم. چنان ذوقی کردم که نگو. گفت توی مهد از خاله نسترن یاد گرفته. خدا رو شکر حداقل مهد میره و آموزش میبینه، وگرنه من که فرصت زیادی ندارم. همین که براشون قصه بگم و چند تا شعر و با...
20 آذر 1392

برچسب

قبل از هر چیز بگم که سه شنبه طفلی ایلمان مامان مریض شد و مجبور شدم 2 روز مرخصی بگیرم، عسلم دچار اسهال و استفراغ شد. الهی بمیرم. روز 5 شنبه هم که خودم افت فشار و حالت تهوع پیدا کردم و طفلی همسری همش در حال راه رفتن و رسیدگی به خونه و من و بچه ها بود. ایشالله خدا خیرش بده. ایشالله همیشه سلامت باشه و سایه ش هم بالای سر ما. خدا رو شکر بهتریم. هر چند هنوز ضعف رو توی بدنم حس می کنم و ایلمان هم  خوبه. این 4 روز که خونه بودم به بچه ها خیلی خوش گذشت و ارمیا هم که فکر می کرد من خونه هستم پس مهد تعطیله و نرفت که نرفت. حالا ماجرای برچسب چیه؟ چند روزیه که ارمیا بدجور گیر داده به برچسب خریدن و سر و صورت ما رو برچسب زدن. همش ه...
16 آذر 1392

امان امان ...

امان از دست این کولوچه های مامان که دیگه یه وسیله سالم نمی خوان بگذارن بمونه. البته بعضی وقتها که مثلا به ارمیا می گم به اون دست نزن برای مامان عروس بوده، می فهمه که برام ارزشمنده و دیگه دست نمی زنه و به ایلمان هم حرف منو می زنه. ایلمان هم که ماشالله جیغ جیغو شده و یه چیزی که می خواد چنان جیغهایی میکشه که ... دیشب داشت جیغ جیغ می کرد و بابایی به شوخی بهش گفت: چقدر جیغ می زنی بابا، مگه شوهرت داره می زندت. اینجا باز رفتن زیر میز و مثلا خونشونه اون پیشی زیر مبل رو نگاه کن. ایلمان هم اونجا بود و دید دارم عکس میگیرم اومد که بیاد... از وقتی که ارمیا به دنیا اومده دیگه این تلویزیون بیچاره چنان ضرباتی خورده که ض...
10 آذر 1392

واکسن یک سالگی

خوب بالاخره واکسن ایلمان رو هم بعد از یک هفته تاخیر زدیم و خیــــــــــــالم راحت شد. یک شنبه پیش باید واکسن تزریق میشد و من چون سر کار بودم با خودم گفتم 5 شنبه که خونه هستم میریم بهداشت و ... ولی 5 شنبه گفتن این واکسن رو فقط یک شنبه ها می زنیم. بنابراین دیروز رو مرخصی گرفتم و جوجه ی خوشگلم رو واکسن زدیم. خدا رو شکر نی نیه خوبی بود و اولش کمی گریه کرد و بعد دیگه اذیتمون نکرد. ولی خانمه گفت یک هفته بعد ممکنه تب داشته باشه و حالت سرما خورده بشه که ایشالله تبش زیاد نباشه و کولوچه خوشمزه مامان ناراحتی نکنه. قد و وزنش هم خدا رو شکر خیلی خوب بود. قدش از اون حد مشخص شده بلند تر هم بود. الهی بگردم پسمل رشیدم رو. یادمه ارمیا هم همینطور بود...
6 آذر 1392

ماهی

هر وقت میریم هایپر سان، این کولوچه ها باید حتما برن و دقایق طولانی پیش ماهیا باشن تا یه وقت این قزل آلاهای بیچاره حوصله شون سر نره. ایلمان که ماشالله هزار الله اکبر یه جا آروم نمی گیره و از وقتی که راه افتاده باید خودش فروشگاه رو سیر و سیاحت کنه. این بار که رفتیم داشت برای خودش مخالف جهت ما می رفت و گوشش هم بدهکار نبود که دنبال ما حداقل بیاد، تا بهش گفتم ایلمانی بدو بریم ماهی ببینیم و دید ارمیا داره میره اون سمت، سریع برگشت و دنبال ارمیا بدو بدو کرد. آخه نه اینکه خوب می تونه راه بره ، بدو هم می کنه. ای جیگرشو. و این هم بقیه ماجرا:   اینجا هم قبل از رفتنه، که اول کولوچه ها رو آماده کردم و رفتم تا...
29 آبان 1392