ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

تاسوعا و عاشورا و تولد ایلمان مامان

  اول از همه عزاداری شما نی نی های ناز و مامانهای گل قبول درگاه حق. شب تاسوعا من و کولوچه ها به همراه پرهام و علی و سارا و مامانهای گلشون رفتیم بیرون تا بچه ها زنجیر بزنن. کلی ذوق داشتن و بدو بدو تا سر خیابون رفتن و ما هم به دنبالشون. ارمیا و پرهام همش اصرار داشتن که دنبال دسته عزاداری زنجیر بزنن و مثل بچه های دیگه با دسته برن . مونده بودیم باهاشون چه کار کنیم. ایلمان هم که اصرار داشت بگذارمش زمین تا خودش راه بره. آخه توی اون شلوغی کولوچه؟؟ روز تاسوعا عزیز قربونی داشت. ارمیا که فکر می کردم شاید از ببعی بترسه اصلا انگار نه انگار. چنان لم میداد به ببعی و نازش می کرد که تمام سوئی شرتش بوی ببعی میداد.  ...
29 آبان 1392

هیئت

این روزها همه جا حال و هوای خاصی پیدا کرده. ارمیا هم خیلی ذوق داره و دوست داره با بابایی بره هیئت. یه شب که رفته بودن، اومد و کلی با آب و تاب تعریف کرد و می گفت رفتم حسین حسین کردم و به ایلمان هم می گفت، ایلمانی تو نی نی هستی. زود غذا بخور مثل من بزرگ شی، ببرمت. یه زنجیر کوچولو براش گرفتیم و دیشب که رفتیم طرف حرم حضرت عبدالعظیم، تا یه دسته میومد بره به طرف حرم، ارمیا می ایستاد و زنجیر می زد. مگه میومد بریم خونه. ایلمانی هم که خوابش گرفته بود. خلاصه عسل من کلی عزاداری کرد. ایشالله قبول باشه و همیشه دوستدار اهل بیت. این شال رو هم مامانی و آقا جون از کربلا برای نوه ها آوردن. ...
21 آبان 1392

خداکجاست؟

ارمیا تازگی ها خیلی در مورد خدا سئوال می کنه. چون هر وقت آب می خورد ، من بهش می گفتم بگو خدا رو شکر، و اون هم با اون زبون قشنگش می گفت: ( ادا سکر ) . مونده بود این خدا که من می گم کیه. بعد براش گفته بودم که خدا همه درخت ها و گل ها و ... درست کرده و داستان به دنیا اومدن خودش و داداشی رو که  اول پیش فرشته ها بودن و بعد خدا گفته که بدویین برین پیش مامان و بابا تون که اونها شما خیلی دوست دارن و ... براش گفته بودم. همینطور، بهش گقتم که می خوایم بریم خونه خدا و توی تلویزیون مکه رو بهش نشون داده بودم. و چند روز پیش ارمیا: مامان خدا کجاست مامان: خدا همه جا هست . اون توی آسمونه و ما رو می بینه. ...
19 آبان 1392

کولوچه های شیطون

چند شب پیش داشتم شام درست می کردم و این شیطونک ها هم اومده بودن توی آشپزخونه و داشتن بازی می کردن. دیدم پیش خودم باشن بهتره تا برن توی اتاقشون و همش مجبور باشم تا برم و سر بزنم. خلاصه یه کابینت رو که توش آبکش و ... رو چیدم و خالی کردن و خودشون می رفتن توی اون و غش غش می خندیدن. گاهی دو تایی باهم و گاهی هم تکی. مطمئنن توی کابینت وقتی درش بسته بشه تاریک میشه و فکر کردم شاید ایلمان بترسه. ولی دیدم به به در رو که باز کردم و داشتم به ارمیا توضیح می دادم در رو نبند داداشی نی نیه و می ترسه، دیدم ایلمان با لب خندون نشسته توی کابینت و داره با ذوق به در نگاه میکنه. خیالم راحت شد و باز رفتم دنبال آشپزیم. خلاصه بعد از کمی بازی دست کشیدن و حالا هر کدوم...
19 آبان 1392

کربلا

جمعه 10/8/92 مامانی و آقا جون گل به سلامتی رفتن کربلا. خوش به حالشون. خدا رو شکر. خیلی ذوق داشتن و همیشه دلشون می خواست برن. ارمیا طفلی فکر می کرد ما هم می خواییم سوار هواپیما بشیم. همش توی راه رفتن به فرودگاه می گفت مامان بریم سوار هواپیما بشیم و بریم توی آسمون. ایلمان آبمیوه شو ریخت روی شلوار ارمیا و کولوچه عسلیم ناراحت شد و گفت: مامان آخه شلوارم خیس شده، هواپیما خیس میشه. الهی بگردم. انقدر در مورد هواپیما و خلبان و ... سوال می کرد که مخم سوت کشید. بعد که مامانی و آقاجون رفتن، خورد توی ذوقش که چرا ما سوار نشدیم. توی راه برگشت نگه داشتیم تا هواپیما ها رو توی فرودگاه ببینه و همینطور هم سوال پشت سوال. خلاصه ان...
15 آبان 1392

تقلید

این روزها هر کاری ارمیا می کنه ایلمان هم باید اون کار رو انجام بده و اگر این کار رو نکنه جا می مونه والا. ارمیا همش میره بالای اوپن میشینه و ایلمان هم با ناراحتی اشاره می کنه که باید بره اون بالا. وقتی توی بغله چنان خودش رو به طرف اوپن می کشونه تا بره اونجا بشینه و بازی کنه و البته با ادویه جات. وقتی ایلمان توی بغلمه و دارم دستم رو می شورم، اون هم مثل من خودش رو از توی بغلم آویزون می کنه تا دستش برسه به آب و مثل من دستش رو بشوره. ارمیا که می خواد نقاشی کنه، اون هم باید نقاشی کنه. خلاصه که خیلی با نمک شده جوجه بلا. دیروز ارمیا داشت کشمش می خورد و به ایلمان هم می داد، بعد که دید ایلمان می خواد به هم بریزه، رفت و مثل ...
8 آبان 1392

اندر بازیگوشی های کولوچه ها

 از دست این دو تا شیطونک نمی دونیم چه کار کنیم، تازگی ها که میریم بیرون، کنجکاوی های ارمیا و دست زدنش به ویترین مغازه ها یه طرف و وول زدن ایلمان و جیغ و دادش برای پایین اومدن از بغل و راه رفتن و دیگه بغل نیومدنش هم یه طرف. پاک آدم رو کلافه می کنن. البته اجازه می دیم که ایلمان خودش تاتی کنه و تجربه کنه ولی این تجربه گاهی انقدر طول می کشه که   ارمیا رو هم باید از توی ویترینها بکشیم بیرون. واااااااااااای. توی پارکینگ کلی دنبال هم می کنن و نمیان توی آسانسور و باید به زور ببریمشون. البته اینجا داریم میریم بیرون. می خواستن این رقص نورها رو بگیرن. بابایی دید ول کن معامله نیستن، به ارمیا گفت بدو بر...
6 آبان 1392

شیطنت های کولوچه ها

ارمیا بلاچه مامان تازگی ها هر کاری توی مهد انجام میدن، میاد و توی خونه اجرا می کنه. در هفته یک روز ژیمناستیک دارن و یک روز هم به قول خود ارمیا آقای آهنگساز یا آقای موسیقی میاد و براشون آهنگ می زنه و شعر می خونن و ارمیا هم یه چیزی برمی داره و می گیره جلوی دهنش و شروع می کنه به خوندن و با یه شیئی هم می زنه به میز کنسول بیچاره و مثلا آهنگ می زنه. ایلمان هم که همش نانای نای می کنه و دل مامان و بابا رو شاد می کنه. بلا شده برای خودش. آخه مامانم چقدر جمع کنم و شما کولوچه ها بریز و بپاش کنین؟ دیروز تا اسباب بازیها رو جمع کردم، 5 دقیقه نشد که آقا ارمیا رفت و داشت دنبال یه ماشین می گشت و باز همه رو ریخت از سبد بیرون. گفتم مامان خسته م...
1 آبان 1392

درد و دل کولوچه ای

دیشب موقع خواب: ارمیا: مامان نی نیا منو دوست ندارن.                     مامان: چرا گلم دوست دارن. ارمیا: آخه اونا لباسمو خراب کردن. و بعد رفت اتاقشو و لباسی رو که تازه براش گرفتیم و اولین روزی بود که می پوشید رو آورد و دیدم بند کلاهش رو کشیدن و فقط کلاهش جمع شده. مامان: اشکال نداره عسلم می خواستن باهات شوخی کنن و دوست بشن. ارمیا: نه مامان اونا منو دوست ندارن، منو می زنن. من بزنمشون؟ مامان: نه ناز مامان زدن خوب نیست باهاشون دوست بشو. برو پیش خاله نسترن وایسا و اگر اذیت کردن بهش بگو. ارمیا:  ( با...
28 مهر 1392