تاسوعا و عاشورا و تولد ایلمان مامان
اول از همه عزاداری شما نی نی های ناز و مامانهای گل قبول درگاه حق.
شب تاسوعا من و کولوچه ها به همراه پرهام و علی و سارا و مامانهای گلشون رفتیم بیرون تا بچه ها زنجیر بزنن. کلی ذوق داشتن و بدو بدو تا سر خیابون رفتن و ما هم به دنبالشون. ارمیا و پرهام همش اصرار داشتن که دنبال دسته عزاداری زنجیر بزنن و مثل بچه های دیگه با دسته برن . مونده بودیم باهاشون چه کار کنیم.
ایلمان هم که اصرار داشت بگذارمش زمین تا خودش راه بره. آخه توی اون شلوغی کولوچه؟؟
روز تاسوعا عزیز قربونی داشت. ارمیا که فکر می کردم شاید از ببعی بترسه اصلا انگار نه انگار. چنان لم میداد به ببعی و نازش می کرد که تمام سوئی شرتش بوی ببعی میداد. ایلمان هم که همش میرفت نزدیک ببعی و بهش می خندید. طفلی ببعی ، من که انقدر دلم براش می سوخت و اشک توی چشمام جمع شده بود و حس می کردم میدونه تا لحظاتی بعد قراره ...
موقعی که می خواستن گوسفند رو قربونی کنن و دسته عزاداری داشت نزدیک میشد، سریع کولوچه ها بردم 100 قدم اون طرف تر تا نبینن. ارمیا همش با ناراحتی می گفت: ببیی مال خودونونه ( خودمونه ) ببریمش اونمون ( خونمون ). بعد از بابا پرسید ببیی کوشش؟؟؟ و بابا گفت رفت پیش خدا.
حالا براش سوال بود که ببیی بال نداره چطوری رفته؟؟ خدا بغلش کرده برده ؟؟؟ خدا مگه می تونه؟؟ خدا قویه؟؟ و هزاران سوال دیگه ...
ارمیا فردای اون روز داشت خطاب به خاله می گفت: خدا اون بالاست. و بعد گفت : خدا بدو بیا پایین. الهی قربونش برم با این فکرهاش.
اینجا ناراحته که ببعی کوشش؟؟؟؟؟؟؟
بعد از ظهر تاسوعا هم مامانی و آقا جون حلیم نذری رو بار گذاشتن، و کولوچه ها و پرهام و علی و سارا کلی با هم بازی کردن و خونه مامانی مثل مهد کودک شده بود. خلاصه کلی هم شلوغ کردن و خستمون کردن.
بقیه عکس ها رو توی ادامه مطلب دنبال کنین
سر خیابون مامانی خیمه و صحنه واقعه کربلا رو درست کرده بودن و ارمیا بعد از اینکه نگاه کرد، همش نگران عروسکی بود که مثلا پیکر مبارک امام حسینه و چند تا تیر روی سینه ش خورده بود . ارمیا انقدر ناراحت شد و همش می گفت آقاهه اوخ شده. هی ما می گفتیم اون یه عروسکه و ارمیا باز هم نگران که توی عکسهای بعدی مشخصه.
دیگه حتی نمی ایستاد تا عکس بگیریم و نگران اون پیکر بود
ارمیا ناراحت و علی و پرهام چنان ژستی گرفتن که...
و عکسهای روز عاشورا
یک بار ارمیا به دوربین نگاه می کرد و یک بار هم پرهام. هیچ کدوم هماهنگ نمیشدن
اینجا هم سارا سعی می کرد بچه ها رو سرگرم کنه تا کمتر شلوغ کنن
ایلمان جیگر مامان هم همش دور و برشون می پلکید و با انگشت اشاره نشونشون میداد و می خواست سر از کارشون دربیاره.
دیروز 24 آبان تولد ایلمان کولوچه ای بود و فقط مامانی و آقا جون و دایی مهدی و مرتضی و خاله و پرهامی شام اومدن خونمون تا دور هم باشیم و ایشالله برای ایلمان بعد از محرم و صفر یه تولد با تولد ارمیا می گیریم.