ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

خدا قبول می کنه

من که می گم نماز اینطوری خوندن قبوله. ارمیا به بابا گفت: بابا هنوز نماز نخوندیا. بخون. من خندیدم چون می دونستم چه نقشه ای در پس این حرف ارمیاست. طفلی بابایی. یک بار دیگه هم عکس از شیطنت ارمیا موقع نماز خوندن بابایی گذاشته بودم. حالا ائلمان مامان هم اضافه شده و ... دیشب مامانی می خواست نماز بخونه و این دو تا ووروجک رفتن زیر چادرش و مامانی هم نمی دونست چکار کنه. ائلمان بلایی طوری نشسته بود پشت پای بابایی که بابای بیچاره نمی تونست بلند شه. بابایی بعد از نماز داشت با کولوچه ها صحبت می کرد که این کار خوب نیست و از این جور حرفها و ائلمان هم خودش رو لوس کرده بود و رفته بود بغل بابایی و ارمیا هم داشت گوش م...
21 اسفند 1392

هدیه عمو نوروز

دیروز توی مهد جشن بود و قرار بود عمو نوروز بهشون هدیه بده. به مادر و پدرها هم سپرده بودن تا هدیه ای تهیه کنن و تحویل مهد بدن. به اسم عمو نوروز هم تموم شد دیگه. خلاصه چون ارمیا تفنگ آب پاش دلش می خواست و همیشه هم می گفت.( قبلا یه دونه کوچولوشو داشت و زود هم خراب شده بود و چون همه جا رو خیس می کرد دیگه نگرفته بودیم ) بابایی براش خرید و داد به مهد. ارمیا می گفت : مامان عمو نوروز هدیه ها رو از خدا گرفته داده به ما. قربون تفکرش. دیشب انقدر آب پاشی شدیم که بیا و ببین. ائلمان ناناز مامان موهاش خیس بود و فر خورده بود. خود ارمیا هم 2 بار شلوار عوض کرد. 5 شنبه هم یه جشن دیگه دارن که مامان ها هم دعوت شدن. مطمئنم کلی خوش...
20 اسفند 1392

بازیهای کولوچه ای

یک سری عکس از انواع بازی های کولوچه هام دارم که توی این پست براشون به یادگار می گذارم. ایشالله روزی که می شینن و این عکس ها رو می بینن سالم و سرحال و شاد و دکتر و مهندس و ... باشن و  کلی هم از خاطرات بازیهای کودکانه خودشون لذت ببرن. از اونجایی که ائلمان هم خیلی دلش می خواست دوچرخه داداش ارمیا رو سوار بشه، یه بالش گذاشتم تا راحت بشینه و ارمیا هم کاملا مواظبش بود و به من می گفت: مامان تو برو من مواظب ایلمانی هستم، آخه داداش منه. قربون فرشته هام.( اون دستمال کاغذی ها هم که از وقتی خریدیم شده بار دوچرخه ارمیا و بسته شده به دوچرخه و می گه: هر وقت ایلمان دست و صورتش کثیف شد و یا بینیش اومد من یه دستمال می دم بهش. ) ...
20 اسفند 1392

ائلمان، داداشم، بیا بازی کنیم

خدا رو شکر کولوچه هام خیلی خوب با هم بازی می کنن. اینکه گاهی سر یه اسباب بازی یا کتاب کشمکش می کنن خوب طبیعیه. ولی خوب زود صلح برقرار می شه. تا می بینم دارن با هم کل کل می کنن سریع به ارمیا می گم: ارمیا مواظب داداشی هستی؟ با نی نیمون بازی کن حوصله ش سر نره ها، ارمیا هم سریع احساس مسئولیت می کنه و کوتاه میاد. طفلی عسلم احساس بزرگی می کنه. همیشه می گه من بزرگم، ایلمان نی نیه. داداش منه. هر از گاهی هم می گه: مامان چندتا ائلمان دیگه هم از خدا بگیریم تا ما با هم شلوغ کنیم... اینجا قطار شدن ووروجکها اینجا داشتن با هم عمو پورنگ نگاه می کردن ائلمان هم همش برای داداشش ناز می کنه و ارمیا هم نازشو می کشه. گ...
18 اسفند 1392

روزهای پایانی سال

خوب دیگه داریم کم کم به عید نزدیک میشیم و هنوز هم هیچ کاری نکردم. خونه تکونی هم سخته ها. اون هم با این ووروجک ها. این چند روز نتونسته بودم آپ کنم. گوشیم که به خاطر اینکه حسابی توی ماشین لباسشویی شسته شده بود و خوب گوشی تکونی شده بود در دست تعمیر بود و از ترس اینکه کولوچه ها دوربین رو خراب نکنن هم با دوربین عکس نگرفتم تا دیشب. البته کمی هم حوصله نداشتم. هفته سختی بود. ارمیا طفلی که از سرسره افتاده بود و لب بالاییش  بد جور زخم شده بود و طفلی می ترسید صحبت هم بکنه و غذا بخوره. البته الحمدلله خوب شده ولی مامان رو دپرس کرد. ائلمان هم توی این هاگیر و واگیر باز سرما خورد و گلوش چرک کرد. اون هم خدا رو شکر بهتر شده. پروژه خرید عیدم...
14 اسفند 1392

خرید عید

این روزها همش می ریم خرید. واقعا با این دو تا ووروجک کار سختیه. از بس شیطونی می کنن. روز 5 شنبه رفتیم خیابون بهار. ارمیا خیلی خسته شده بود و همین طور می رفتیم داخل مغازه ها و میومدیم بیرون و داخل یکی از این مغازه ها داشتیم یه لباسی رو با بابایی نگاه می کردیم که یکهو دیدم آقای صاحب مغازه داره غش غش می خنده،بلـــــــــــــه. ارمیا خوابیده بود روی زمین و بلند هم نمیشد. وقتی دید خندمون گرفته دیگه بلند هم نمی شد. پسره از ارمیا عکس گرفت و برده بود به دوستاش نشون می داد. گفت می گذارمش توی فیس بوک. می خواستم بگم برام بولوتوث کنه که روم نشد. ائلمان هم ارمیا رو دید و از بغل من اومد پایین و اون هم خودش رو انداخت روی زمین. ...
4 اسفند 1392

برف بازی

    هفته پیش توی تهران برف بارید و ما هم همگی رفتیم خونه سا را و علی تا بچه ها با هم برف بازی کنن. آخه اون قسمت تهران برف نشسته بود و خواهری زنگ زد و گفت 5 شنبه از صبح بیاین خونه ما تا سارا و علی و ارمیا و پرهام حسابی برف بازی کنن. ارمیا که اولین بارش بود برف رو این جوری میدید و ایلمان هم که اولین برف زندگیش بود. خلاصه وقتی رسیدیم توی محوطه خونه خواهری و ارمیا برف رو دید چنان ذوقی کرد، و جیغی از سر ذوق کشید و بعد با پرهام بدو رفتن توی برفها و با دایی مهدی شروع کردن برف بازی. بعد رفتیم داخل خونه و کمی استراحت و بعد سارا و علی هم آماده شدن و رفتیم دوباره برف بازی. ایلمان هم دیگه خسته بود و خوابید و...
1 اسفند 1392

تولد کولوچه ها ( مرحله اول )

خوب، دیشب جشن تولد کولوچه ها بود و به اتفاق خاله و مامانی و دایی مهدی و دایی مرتضی یه جشن کوچولو گرفتیم. و چون پرهام خواب بود و خواهر گلم هر کاری کرد بیدار نشد و برای ارمیا کادو هم با پول خودش گرفته بود، تصمیم گرفتیم که امروز خاله جون یه کیک بپزه و بیان خونه ما و مرحله دوم تولد رو جشن بگیریم. راستی آقا جون هم موند پیش پرهام و توی جشن حاضر نبود. چون هر کاری کردیم  برای شام نیومدن و پرهام هم خوابش برده بود. 2 تا شمع گذاشتیم. یکی برای تولد 3 سالگی ارمیا و یکی هم 1 سالگی ایلمان مامان بابایی برای ارمیا وسایل پزشکی خریده بود و برای ایلمان هم برج چین هوش. ( کت اسپرت ایلمان رو دارید ) ...
1 اسفند 1392

هوا دلچسبه

روز یک شنبه بنا به دلایلی نرفتم اداره و به اجبار موندم خونه. چون بابایی رو بدون هماهنگی فرستادن تبریز و کلی هم من رو به دردسر انداختن. بماند که رئیس محترم شاکی شد و چون تازه 2 روز به خاطر سرماخوردگی ایلمان مرخصی گرفته بودم و هر روز هم یک ساعت مرخصی می گیرم تا برم خونه و زودتر به جوجه هام برسم دیگه مرخصی هام هم ته کشیده. خلاصه کولوچه هام حوصله شون سر رفته بود و رفتیم خونه مامانی و بعد با مامانی رفتیم پارک تا ارمیا و ایلمان کمی توی این آب و هوای دم عید بازی کنن. خدا رو شکر بهشون خوش گذشت، بعد از شام هم آقا جونم ما رو رسوند خونه و ارمیا چنان از نبود بابایی دلش گرفته بود همش بی دلیل گریه می کرد و با خستگی تمام هم نمی خوابید. ا...
29 بهمن 1392

شکار کولوچه ها

چند روز پیش کولوچه های خوشمزه مامان رفته بودن زیر مبل و داشتن با هم صحبت می کردن. ارمیا هم قربون صدقه ایلمان می رفت. شاید باور نکنین ولی شنیدم داشت به ایلمان می گفت: فدات بشم الهی. قربونت بشم الهی. واقعا داداشی رو دوست داره و نگرانش هم میشه. گاهی که ما از آسانسور پیاده میشیم ، ایلمان باز می پره توی آسانسور و خودش رو لوس می کنه تا ما التماس کنیم که بیاد بیرون. ارمیا هم نگران که نکنه آسانسور بره پایین و ایلمان بمونه توش. واقعا با نگرانی به من میگه مامان ایلمانو بیارش بیرون الان میره پایین و خدای نکرده آقا دزد می برش.( خدای نکرده رو داشتین ) یا وقتی می بینه ایلمان یه چیزی رو نداره، می گه: مامان ایشالله یه دونه آبیشو براش اس...
26 بهمن 1392