پیشرفتهای قند عسلهام
چند شبه موقع خواب باید قصه خاله سوسکه رو برای ارمیا بگم. خیلی از این داستان خوشش میاد. خودش هم دیگه از حفظ شده. دهنم کف می کنه. بهش می گم بیا یه ذره استراحت کنیم بعد دوباره برات می گم و توی همین استراحته عسلم خوابش میبره.
دیشب بهش گفتم: بسم الله بگو و لا لا کن. دیدم شروع کرد سوره توحید رو خوندن:
قل هو الا هیو احد
الله صند
لم یلد و لم یولد رو به کمک من می خونه و ولم یکن له رو خلاصه و در آخر هم بخولاّ احد.
الهی من قربونش برم. چنان ذوقی کردم که نگو. گفت توی مهد از خاله نسترن یاد گرفته. خدا رو شکر حداقل مهد میره و آموزش میبینه، وگرنه من که فرصت زیادی ندارم. همین که براشون قصه بگم و چند تا شعر و بازی هند کردم.
دیروز زنگ زدم ببینم از مهد اومده داره چه کار می کنه. شروع کرد پشت تلفن برام شعر جدیدش رو خوندن:
بخاریم بخاری کوچولوی مامانی
وقتی که داغ داغم روشن میشه چراغم
یه وقت نیای سراغم
وقتی هم که رفتم خونه، تا شب چند بار برام خوند و هر بار می گفت: مامان تو بلدی و من هم می گفتم نه. خلاصه سعی کرد بهم یاد بده و بعد که دید باهاش دارم می خونم، خوشحال شد که بالاخره مامان یاد گرفته و داره می خونه. تعجب می کرد که من این شعر رو بلد نیستم. البته بچه ها فکر می کنن پدر و مادرهاشون قهرمانن و همه چیز رو هم می دونن و این تفکرشون هم تا نوجوانی ادامه داره.
حالا می رسیم به ایلمان.
کلماتی که تا حالا خوب ادا می کنه، بابا، ماما، جوجه، سلام به انگلیسی(هلو)، موقع هلو گفتن زبونش رو هم میاره بیرون و خوردنی میشه. عروسک گاو رو برمی داره و میگه: گا، ما. (صدای گاو رو در میاره).
وقتهایی که جیش کرده ، پوشکش رو بهم نشون میده و نق میزنه. قربونش بشم من. همراه ارمیا چنان لواشکی می خوره که...
گاهی اوقات سر اینکه کدومشون توی بغل مامان بشینن دعواشون میشه و من هم درمانده از اینکه چطور بغلشون کنم تا دل هیچ کدومشون نشکنه.
دیروز هم کلی براشون تمساح شدم و گرفتمشون و هامشون کردم و اونها هم فرار و جیغ و داد.
راستی داریم به یلدا هم نزدیک میشیم. پیشاپیش مبارک.