ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

خرید برای کولوچه ها

خوب، گفته بودم که رفتیم و برای کولوچه مربایی چند تا تیکه لباس گرفتیم. چون لباس های نوزادی ارمیا نو مونده و بعضی از اونها رو هم اصلا نشد که تنش کنم و تا اومدم ازشون استفاده کنم دیدم کوچک شده به خرید چند تا دونه لباس برای کولوچه مربایی اکتفا کردیم. ارمیا می دونست برای داداشیشه و براش جالب بود و همش برمی داشت نگاهشون می کرد، من هم که با آب و تاب بهش می گفتم که اینها رو نی نی داداشی می خواد بیاد بپوشه و اون هم می خندید. امیدوارم کاملا درک کرده باشه که از بچه به این کوچکی نمی شه انتظار داشت. برای ارمیا هم چیزهایی رو که لازم داشت خریدیم. از این به بعد باید برای هر دو خرید کنیم تا نسبت به هم حساس نشن. این هم چند تا عکس از لباس ...
23 مهر 1391

خیرات

ما گاهی اوقات ارمیا رو می بریم حرم حضرت عبدالعظیم (ع). عسل مامان یاد گرفته که اینجور جاها باید دعا کنه و نماز بخونه و ... 5 شنبه پیش یه جعبه خرما گرفتیم تا ببریم اونجا و خیرات کنیم و این وظیفه بس خطیر رو به ارمیا محول کردیم. جوجه طلایی مامان هم استقبال کرد و شروع کرد به همراه بابا جونی تعارف کردن به همه مامانها و باباها و نی نی ها. هر کس خرما برمی داشت ارمیا رو می بوسید. ازش فیلم هم گرفتم ولی عکس هاش خیلی واضح نشد و به چند تای اونها اکتفا می کنم.   ...
19 مهر 1391

عینک آفتابی

کولوچه عسلیه مامان خیلی از عیــــــنک آفــــــتابی خوشش میاد و هر وقت سوار ماشین می شدیم و بابایی جون می خواست عینک بزنه، ارمیا دلش می خواست عینک رو ازش بگیره و خودش بزنه. کمی عینک رو روی چشمهاش می زد و دلبری می کرد که ما بگیم وااااااااااااااااای چه ناز شده و ... و بعد نمی دونم از کجا یاد گرفته که عینک رو بالای سرش بگذاره , سریع این کار رو کی کرد و دل ما رو می برد. قرتی. واقعا بچه ها به محیط اطرافشون خیلی توجه می کنن. تصمیم گرفتیم یه عینک آفتابیه خوشگل و البته مقاوم در برابر اشعه آفتاب بگیریم. ( حالا که تابستون تموم شده ) حالا ارمیا رو بگو، همچین نظر می داد و عینک ها رو یکی پس از دیگری نشون می داد که می خواد ا...
10 مهر 1391

سرخه حصار

وقتی خواهری گلم به همراه پرهام تهران بودن، یه روز تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی سرخه حصار و کمی خوش بگذرونیم. تقریبا 10 روز پیش بود. یادش بخیر. الان برگشتن مشهد و پرهامی داره میره مهد کودک. چون خواهری دبیره و باید بره مدرسه. خلاصه اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و راه افتادیم. روز خوبی بود که چند تا عکس از اون روز رو برای یادگاری می گذارم توی این پست. ارمیا برای خودش داشت سیر و سیاحت می کرد.   اینجا هم رفته بودن اون دور دورا تا بازی کنن. دایی مهدی داشت از روی ارمیا می پرید که عکس گرفتم تا مدرک جرم داشته باشم و بعد دستگیرش کردم. دایی مهدی داره دستهای بچه ها...
10 مهر 1391

سبزی کاری

اطراف شهرری پر از زمین های سبزی کاریه و اگر سبزی تازه و در حجم زیاد بخوای می تونی بری اونجا و تهیه کنی. واااااااااااااااای که وقتی نزدیک میشی بوی طراوت و تازگی و سبزی تازه می خوره به مشامت و دلت می خواد ساعت ها اون طرف ها بچرخی. یه روز من و همسری به اتفاق عزیز رفتیم تا عزیز یه عالمه نعناع بخره. من که فرصت این کارها رو ندارم. ولی اون روز جو گیر شدم و مثل خانم های خونه دلو زدم به دریا و یه دسته جعفری و یه دسته اسفناج گرفتم تا آهنی به بدن بزنیم. عزیز هم که گفت خودم نعناع خشک و شوید خشک کرده بهت می دم. تو نمی خواد بگیری. من هم از خدا خواسته. اتفاقا دیروز سبزی های خشک رو برام آورد خونمون و کلی ذوق زده شدم. دستش درد نکنه. ماما...
8 مهر 1391

کامیون

کولوچه عسلی مامان تازگی ها اسم ماشین ها رو داره یاد میگیره و علاقه زیادی هم نشون میده. توی خیابون تا یه کامیون یا وانت و یا اتوبوس و ... میبینه سریع عکس العمل نشون میده. اگر ماشین آقای پلیس و یا آمبولانس    و همین طور ماشین آتش نشانی       از کنارمون رد بشن که سریع صدای اونها رو درمیاره و میگه او - وَ  * او - وَ ( البته به زبون خودش آژیر میکشه ) و موتور  رو که میبینه میگه گان گان . اول از توی کتابهاش با ماشین ها آشنا شد و مدام هم سوال می کرد. 20 هزار بار باید می گفتی که مثلا این تراکتور، ماشین آقای کشاورزه و یا این اتوبوسه و .... و هر دفعه با علاقه بیشتری می پرسید. ...
4 مهر 1391

سارای خاله

ســــــــارا دختر خاله لیلا، خانمی شده برای خودش. امسال رفت کلاس دوم ابتدایی. ماشالله باهوش و مهربون. ارمیا رو خیلی دوست داره و همیشه هواشو داره. انقدر قشنگ با ارمیا بازی میکنه که آب تو دل این بچه تکون نمی خوره. سارا 26 جزء از قـــــــرآن رو حفظه و قراره ببرنش پیش آقای خامنه ای و عکسش رو هم توی مجله چاپ کردن. وقتی پرهام هم تهران بود و این 3 تا ووروجک یعنی علی و پرهام و ارمیا با هم بازی می کردن و ممکن بود سر اسباب بازی دعواشون بشه ، سارا چنان میانجگری می کرد و اسباب بازی ها رو بینشون تقسیم می کرد که من یکی خیالم از هر لحاظ راحت بود. از روی عکس ها متوجه میشین که این سارا گلی چقدر ماهه.  ...
3 مهر 1391

کولوچه مربایی هم دیگه اسم داره ( اسم وبلاگ تغییر کرد )

من و همسری جونم بین چند تا اسم مونده بودیم و نظر هر کسی رو هم می پرسیدیم یه چیزی می گفت و یه پیشنهادی می داد. خلاصه تصمیم گرفتیم تا مثل ارمیا اسمها رو بگذاریم لای قرآن و از خدا بخواهیم تا خودش یکی رو برامون انتخاب کنه و به دست ارمیا بده ، چون قرار بود کولوچه عسلی مامان این مراسم رو بجا بیاره و با دستهای معصوم و پاکش اسم داداشیشو برداره. وضو گرفتیم و 4 تا اسمی رو که در نظر داشتیم رو نوشتیم و گذاشتیم لای قرآن، جالب اینکه قرآن رو که باز کردیم سوره یوسف اومد و بعد اون رو دادیم دست ارمیا. عسل مامان اول قرآن رو بوسید و به پیشونیش گذاشت. من و بابایی از ذوقمون به هم نگاه کردیم . و اما اگه گفتین بالاخره بعد از این همه زمینه چینی که ک...
28 شهريور 1391

ارمیا و مائده

مائده دختر عمه لیلای ارمیاست و چند وقت پیش از تبریز اومده بودن تهران خونه عزیز جون و ارمیا هم هر روز کلی با مائده بازی می کردن. انقدر مائده ارمیا رو بوس می کرد و می خواست بغلش کنه که دیگه این کولوچه ما کلافه می شد و شروع به نق و نق می کرد. مائده دختر مهربونیه و فقط 4 سال داره. خلاصه یه روز عزیز قرار بود سفره حضرت ابوالفضل (ع) داشته باشه و ما هم رفته بودیم تا کمی توی کارها کمکش کنیم. من داشتم آجیل های مشگل گشا رو درست می کردم و این 2 تا ووروجک هم به من پیوستن برای کمک. خودتون ببینین چه کمکی می کردن و توی کار چقدر جدی بودن. اینجا هم بعد از سفره ست و ارمیا نشسته بود و داشت طبق معمول بادوم می خورد و ...
27 شهريور 1391

یه کار فرهنگی

از توی روزنامه متوجه شدیم که روزهای 5 شنبه، یه مهدکودک توی یکی از مناطق تهران دست به یه کار فرهنگی زده و از بچه ها دعوت کرده تا برن و نقاشی و گل بازی و ... رو توی یه محیط شاد انجام بدن. من و همسری جونم هم تصمیم گرفتیم که ارمیا رو ببریم تا با این جور محیط ها هم آشناش کنیم. خلاصه راه افتادیم ،ارمیا توی راه لالا کرد. خدا رو شکر زود رسیدیم و دوری زدیم تا هم ارمیا استراحت کنه و هم برنامه شروع بشه. بیرون مهد توی پارک روی هر سکو یه مربی نشسته بود و یه سری بچه قد و نیم قد هم دورش داشتن کارهای مختلف می کردن. ارمیا که تازه از خواب بیدار شده بود اول مات و متحیر به همشون نگاه می کرد ، و اصلا از قسمت...
25 شهريور 1391