ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

جنگ با ببری

می دونید که این کولوچه مامان خیلی به ببری علاقه داره.اگه یادتون باشه یکی ازکادوهای تولدش رو که سینا خریده بود یه ببر بود و من و بابایی هم لباس ببری. ارمیا اونها رو خیلی دوست داره. تا صدای اون ببر رو درمیاریم ارمیا هم سریع غرش می کنه و به ببریش نگاه می کنه. دلم می خواد اینجور وقت ها بخورمش. اینجا هم که می خواد با مشت کوچولوش بره به جنگ ببریش ولی فکر کنم با هم دوست شدن. ...
16 بهمن 1390

خدا رو شکر

دیشب کولوچه مامان حالش خیلی بهتر بود. بردمش یه حمام گرم تا کمی سبک بشه، البته بابایی همش می گفت نبر می ترسم بدتر شه ولی حس کردم بخار آب براش خوبه و بینیش رو باز می کنه. خوب هم شد. شب رو خوب خوابید. خدا رو شکر. امیدوارم هیچ نی نی گلی مریض نشه. آمین. یه چیز جالب بگم، ارمیا وقتی عطسه می کرد برای اینکه ناراحت نشه و درد یادش بره من با خنده بهش می گفتم ارمیا چی گفت ؟ گفت هچه ( با فتحه روی ه ) .طفلی عسل مامان فکر کرده بود باید بعد از هر عطسه این کلمه رو هم بگه. یه بار توی خواب عطسه کرد و با همون چشم بسته بعد از عطسه با زبون خودش گفت هکه. خندم گرفت.الهی بگردم عروسکم شرطی شده بود. این چند وقت هیچ عکسی از عسلم نذاشتم. چند تا عکس از فایل ...
12 بهمن 1390

مامان میشی میفهمی

واقعا آدم تا مادر نشه ، مادر بودن رو با تمام وجود نمی تونه درک کنه. هر چه قدر هم تو بزرگ کردن بچه های دیگران کمک باشه بازهم مادر نیست. یادمه وقتی کمی دیر می اومدم خونه و مامانم دلواپس می شد و یا یک از ما خواهر و برادرها مریض می شد و نگرانی رو تو چهره مامان خوبم می دیدم ، میگفتم حالا چیزی نشده که چرا نگرانی؟ می گفت ایشالله مادر میشی میفهمی، البته این حرف رو آقا جونم هم می زد که پدر نیستی که بفهمی. اما حالا مادر شدم و تمام اون حرف ها رو با تمام وجود درک می کنم. ارمیا کمی حالش خوب شده بود که پست قبلی رو گذاشتم، ولی فردای اون روز حالش بدتر شد و باید اعتراف کنم که واقعا حس کردم که دارم کم میارم. خیلی خسته ام. شاید باور نکنید...
11 بهمن 1390

یه کمی دیر شد

سلام دوستای خوبم. یه چند وقتیه خیلی گرفتارم و نتونستم آپ کنم. از پسر گلم هم معذرت خواهی می کنم که نتونستم از کارهاش براش بنویسم ولی همه کارهای قشنگش توی ذهنم هست و کم کم این کار رو انجام خواهم داد. این چند وقت، هم گرفتار کارم بودم و هم گرفتار باز هم سرما خوردگی کولوچه عسلیم. از پنج شنبه ارمیا بدجور دچار گلو درد و گوش درد و خلاصه سرفه های ناجور شده بود. تب زیادی داشت     و همش توی خواب ناله می کرد. الهی بمیرم نمی دونید چه حالی داشتم وقتی این طفل معصوم رو توی این وضعیت می دیدم. جوجه مامان یه آمپول هم نوش جان کرد. تازه خوب شده بود ها ولی به قول یکی از همکارام تا یکی از توی کوچه رد می شه و عطسه می کنه این کو...
9 بهمن 1390

جشن تولد كولوچه

  روز تولدت شده        ما همه خوشحال و شاد  تو خونمون تولده       ما همه خوشحال و شاد   جمع شديم دور تو با شمع و گل و بادكنك همه با هم بهت ميگيم تولدت مبارك تو آسمون زندگي          تويي مثل كبوتر امروز تولد توئه             يه سال شدي بزرگ تر                           سلام ...
3 بهمن 1390

6 قدمي شد

واي خيلي ذوق زده ام. ديشب داشتم شام درست مي كردم و ارمياي شيطون از اونجايي كه عاشق هم زدن و آشپزي شده مدام غر مي زد تا بغلش كنم و به من كمك كنه،‌ولي چون مي خواستم جاتون خالي ماكاروني رو آبكش كنم بردم گذاشتمش پيش بابايي و گفتم همين جا بمون مامانم خطرناكه و بلند شدم كه برم به طرف آشپزخونه،‌ارميا هم دستش به من بود و دستش كه از من رها شد دقيقا 6 قدم اومد به طرف من . با صداي بلند و ذوق فراوون قدمهاشو مي شمردم. تازه فهميد كه داره راه ميره و يكدفعه نشست روي زمين. قربون شكل ماهش و پاهاي كوشمولوش برم كه تاتي تاتي مي كنه. واي خدا كي ميشه بدو بدو كنه و من هم به دنبالش. راستي رو...
28 دی 1390

چه خبر از ارميا

قبل از هر چيز مي خوام از دوستاي گل وبلاگي خودم و ارميا تشكر كنم كه به ما سر مي زنن و ما رو با نظرات قشنگشون شاد مي كنن. يه تشكر ويژه هم دارم از خاله هدي ياسمين زهراي گلم كه توي وبلاگش تولد ارميا رو تبريك گفته بود. خاله هدي دوست داريم. ياسمين عزيزم ايشالله هميشه شاد و خندون باشي. مامان روميناي عزيز هم ما رو شرمنده كرده و يه كارت پستال قشنگ درست كرده و به ايميل من فرستاده كه از شما هم خيلي خيلي ممنونيم. رومينا جون ايشالله زنده باشي و عاقبتت بخير بشه. كارت پستال رومينا و مامان گلش و اما اين روزهاي كولوچه خوشمزه مامان: عسلك من از شيطوني كم نميگذاره و مدام در حال جنب و جوشه. راستي پسر گلم مي تونه 3 قدم راه بره . آ...
25 دی 1390

كولوچه خوشمزه من تولدت مبارك

 بازم شادی و بوسه گلهای سرخ و میخک            میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک                          تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                                     وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما          &n...
14 دی 1390

4 روز تا يك سالگي

سلام مامانم. عسلم. شكلاتم. گل گلم. جوجه طلايي من. كولوچه عسلي شيرينم و همه كس من. 4 روز ديگه يك ساله مي شي. يك سال از اومدنت مي گذره و من ممنونم از اينكه تو فرشته كوچولوي من با اومدنت يه دنيا قشنگي رو برامون آوردي. نمي دونم چي بايد بگم و چطور اين حس لطيف با تو بودن رو بايد تشريح كنم. عسلم ،‌ پسرم يادش به خير پارسال اين روزها لحظه شماري مي كردم تا بياي ،‌هر دقيقه كه مي گذشت و حس مي كردم بهت نزديكتر مي شم دنيا برام معناي ديگه اي پيدا مي كرد. و روزي كه روز موعود بود برام و بدون دلواپسي خودم رو سپردم به خدا و توي اتاق عمل آماده شدم براي اينكه زودتر ببينمت. و لحظه اي كه صداي گريه ت رو شنيدم و دكتر محمدي بهم ن...
13 دی 1390

جشن تولد بابايي

    شنبه 3 دي تولد بابايي بود و كلي از ظهر تا خود شب من و بابايي و ارميا گشتيم و گشتيم تا كادويي رو كه مي خواستم براش بگيرم رو خريداري كنيم. ولي اون چيزي رو كه مي خواستم رو پيدا نكرديم كه نكرديم. مي دونستم قراره چي بگيرم ولي هر مغازه اي كه مي رفتيم هيچ كدوم به دلم نمي نشست. حالا مي گين مگه چي مي خواستم بگيرم؟ مي گم ولي به وقتش. خلاصه قرار بود كادو رو بگيريم و بريم  خونه مامان همسري تا تولد رو برگزار كنيم ولي چون نگرفته بوديم جشن موكول شد به يكشنبه يعني ديشب. ديروز كادو رو گرفتيم و يه كيك خوشگل و يه شاخه گل سرخ و پيش به سوي خونه عزيز. از قضا اون روز تولد دختر عمه ارميا هم بود و...
6 دی 1390