مامان میشی میفهمی
واقعا آدم تا مادر نشه ، مادر بودن رو با تمام وجود نمی تونه درک کنه. هر چه قدر هم تو بزرگ کردن بچه های دیگران کمک باشه بازهم مادر نیست.
یادمه وقتی کمی دیر می اومدم خونه و مامانم دلواپس می شد و یا یک از ما خواهر و برادرها مریض می شد و نگرانی رو تو چهره مامان خوبم می دیدم ، میگفتم حالا چیزی نشده که چرا نگرانی؟ می گفت ایشالله مادر میشی میفهمی، البته این حرف رو آقا جونم هم می زد که پدر نیستی که بفهمی.
اما حالا مادر شدم و تمام اون حرف ها رو با تمام وجود درک می کنم.
ارمیا کمی حالش خوب شده بود که پست قبلی رو گذاشتم، ولی فردای اون روز حالش بدتر شد و باید اعتراف کنم که واقعا حس کردم که دارم کم میارم. خیلی خسته ام. شاید باور نکنید ولی واقعا چند شبه 1 ساعت درست و حسابی نخوابیدم.
مجبور شدم دیروز رو هم مرخصی بگیرم. پریشب که اصلا نخوابیدم ، دیشب هم اگه دروغ نگفته باشم 2 ساعت مفید خوابیدم. نخوابیدن من مهم نیست، اینکه کولوچه شیرینم اینهمه بی تابی می کنه و می دونم از درد ناله و گریه می کنه ناراحتم می کنه.
دیشب واقعا حس کردم دارم کم میارم. دست و پاهام بی رمق شده بود و مغزم کار نمی کرد. واقعا مادر بودن سخته. همش از خدا می خواستم بهم انرژی و صبر بده . ای کاش من به جای ارمیا مریض می شدم. نمی دونم چرا این بار انقدر طول کشید؟ از 5 شنبه تا حالا!!! همش گریه گریه گریه. ارمیای شیطون و بازیگوش مامان و این همه گریه؟!
خیلی مراقبش بودم نمی دونم چرا انقدر بد سرما خورده. یعنی مراقبتم خوب نبوده ؟
دیروز باز بردیمش دکتر یه آمپول دیگه ... وااااای. الهی بمیرم. دکتر گفت گوشش بدجور التهاب داره.
امروز مجبور شدم بیام سر کار. دلم پیش ارمیاست. حالم اصلا خوب نیست. دلم می خواد گریه کنم. دیروز با گریه های ارمیا من هم گریه می کردم. دست خودم نبود. دیگه مگه یه آدم چقدر انرژی دارد؟؟؟
خدا به همه مامان ها کمک کنه. هر چند واقعا کمک می کنه وگرنه مادر نمی شدن.