ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

اولین تجربه غذا خوردن ایلمان

اواخر 5 ماهگی غذا دادن به کولوچه مربایی رو شروع کردم تا موقع برگشتنم به سر کار کمی غذا خور شده باشه. و این هم اولین فرنی خوردن ایلمان من. الان دیگه این ایلمان گلی ما چنان داد و بیدادی سر سفره راه می اندازه که بیا و ببین. دیگه نون هم دستش می دم نمی گیره و می دونه  که ای بابا غذاهای خوشمزه تر از نون هم وجود داره. بلاچه شیطون. این هم اولین فرنی خوردن ارمیاست. یادش به خیر. راستی امروز خواهر گلم و پرهامی برگشتن مشهد. دلم براشون خیلی تنگ میشه. ...
20 خرداد 1392

گان گان، بیب

خیلی برام جالبه، خیلی از مطالبی که می خوام در مورد ایلمان بنویسم، یادم می افته که 2 سال پیش همچین مطلبی رو هم در مورد ارمیا نوشتم و میرم به صفحات قبل وب و شروع می کنم به خوندن. دنیاییه ها. از ایلمان چند تا عکس موقعی که نشسته بود جای بابایی توی ماشین گرفته بودم و می خواستم توی این پست بگذارم و یادم افتاد که ارمیا هم همین پست رو داره. ببینین. ارمیا وقتی کوچک بود این هم ایلمان گلی   راستی ، سارا و علی همراه بابا و مامان خوبشون چند روزی رفته بودن کربلا و امروز به سلامتی برگشتن. هنوز ندیدیمشون. دلم برای این بلاچه ها تنگ شده. ایشالله سفر مکه نصیبشون بشه. بریم ببینیم دختر خاله و پسر خا...
19 خرداد 1392

چند روز تعطیلی

خوب یه 4 روزی تعطیلی بود و من هم خوشحال از اینکه پیش کولوچه هام بودم. قرار بود بریم مسافرت ولی به خاطر کار همسری نتونستیم بریم. حیف شد. روز 2 شنبه تولد الناز دختر عموی کولوچه ها بود و شب رو کلی توی تولد شادی کردیم. الناز 1 ساله شد و ایشالله همیشه سالم و تندرست باشه. این هم پسرهای خوش تیپ مامان توی تولد. ارمیا از اینکه لباسهاشون مثل هم بود خیلی خوشحال بود و آخر شب هم می خواست با همونها بخوابه و نمی گذاشت لباسهای ایلمان رو هم عوض کنم.   یه روز از تعطیلی رو هم رفتیم بوستان آب و آتش و ارمیا کلی آب بازی کرد و دلی از عذا درآورد. 3 بار لباساشو عوض کردم. چون می دونستم قراره کلی آب بازی کنه، چند د...
18 خرداد 1392

داداش بیدار شو، حوصله م سر رفت

ایلمان گل مامان از ارمیا زودتر بیدار میشه. گاهی که دیگه ارمیا زیاد می خوابید ایلمان رو می گذارم توی تختش تا بیدارش کنه و از زبون اون می گم داداش جون بیدار شو حوصله م سر رفته. پاشو دلم تنگ شده برات، می خوام باهات بازی کنم. ارمیا هم تا میبینه ایلمان اومده پیشش با چشم بسته لبخند می زنه و بیدار میشه و دوست داره داداشیش پیشش لالا کنه و میگه ایما دون ایندا لالا.( ایلمان جون اینجا لالا کنه) وقتی که ایلمان می خواد بخوابه ارمیا هم شروع می کنه همراه من لالایی می خونه و انقدر بلند می خونه که خواب ایلمان می پره. واااااااااااااااای. همش میگم داداشی یواش بخون. این روزها که میام سرکار عمه کولوچه ها می گه وقتی ایلمان می خواد...
13 خرداد 1392

از پوشک گرفتن ارمیا (با تاخیر)

خوب گل مامان چون یه مدتی نتونسته بودم آپ کنم، گاهی پست هام مربوط میشه به چند ماه قبل. پیش از عید ارمیا رو از پوشک گرفتم ولی چون مریض شد و باز مجبور شدم پوشکش کنم رفتیم سر خونه اول. بعد هم که خونه تکونی و شستن فرشها و ... باعث شد دلم نیاد باز خونمون جیشی بشه. در واقع این رو هم بگم که کمی هم سخت بود با ایلمان مدام ارمیا رو ببرم دستشویی. آخه می رفت، بیرون هم نمیومد و انقدر آب بازی می کرد که باید لباسهاشو عوض می کردم. هر چند الان هم هر بار رفتن دستشویی مصادفه با عوض کردن کل لباسهاش. بنابراین اردیبهشت ماه دوباره تلاش ما آغاز شد، تا وقتی می خوام برگردم سر کار حداقل نیازی به پوشک کردن گل پسری نداشته باشیم. همون ط...
13 خرداد 1392

درد و دل با کولوچه هام

دیشب رفتیم و برای ارمیا یه جفت کفش تابستونی خریدیم. برگشتیم خونه و ارمیا سعی می کرد خودش اونها رو بپوشه و موفق هم شد ولی این شد بهونه و انقدرگریه کرد که نمی دونم چرا؟!!! حس می کنم شاید برگشتنم سرکار توی روحیه ش اثر گذاشته. از وقتی که می رسم خونه تمام وقتم رو صرف این دو تا داداشی می کنم و از بس براشون شعر می خونم سردرد می گیرم. ولی برای شاد بودنشون هر کاری می کنم و به خودم اهمیتی نمی دم. دیشب داشتم ایلمان رو می خوابوندم که دیدم ارمیای مامان بغض کرده و چشمهاش بارونی شده. دلم گرفت، ایلمان رو دادم بابایی بخوابونه ولی خواب اون هم پرید، رفتم و ارمیا رو بغل کردم و انقدر نوازشش کردم که خوابش برد و باز از اول ایلمان رو خوابوندم. ...
13 خرداد 1392

اولین رورواک سواری ایلمان

یادمه یه مطلب هم با همین عنوان برای ارمیا نوشته بودم. یادش بخیر. صفحه 16 و 17 وب مربوط میشه به عکس هایی که اون زمان ارمیا توی همین رورواک مینشست. جالبه برام. قربون هردوشون بشم.   این هم ارمیا توی همین سن با همین رورواک عجب دنیاییه. اون موقع نمی دونستم 2 سال بعدش یه کولوچه دیگه خواهم داشت. خدا رو هزاران بار شکر.   ...
12 خرداد 1392

عکس های عید با تاخیر

پسرهای گلم انقــــــــدر ازتون عکس دارم کـــــــــــــــــه .  چون توی این مدت نتونسته بودم بگذارم، مجبورم هر دفعه چند تایی رو توی پست های مختلف بیارم تا یادگار بمونه. این عکس ها مربوط میشه به عید و سیزده بدر. ایلمان اون موقع نزدیک 5 ماهش بود. راستی این هم هفت سین امسال ما اینجا هم خونه عمو حسین کولوچه هاست و چون هفت سینشون قشنگ بود عکس گرفتم ایلمان مامان چه ذوقی کرده بود این هم سیزده بدر، اطراف آبعلی. این عکس ارمیا رو خیلی دوست دارم و این عکس رو. همش دوست داشت روی این تخته سنگ بشینه آ...
12 خرداد 1392

تولد مامانتون

خوب کولوچه های خوشمزه مامان، 7 خرداد تولد مامان بود. اینو گفتم که هر وقت این مطلب رو خوندید، اگه بودم که تولدم رو بهم تبریک بگین و خوشحالم کنین و اگر هم نبودم که یه فاتحه برام بخونین. البته ایشالله موفقیت هاتون رو به چشم ببینم و دامادتون کنم و نوه هامو ببینم و خیالم راحت بشه و ایشالله بعد از 120 سال دیگه نباشم. روز 3 شنبه که تولد مامان بود قرار بود به پیشنهاد همسر گلم بریم برج میلاد و اونجا یه کیک بگیریم و خلاصه از موسیقی محلی که به خاطر جشنوار گردشگری به طور زنده اجرا میشد لذت ببریم و .... بنا به دلایلی که مهمترینش کار همسری بود کمی برنامه مون تغییر کرد و فردای ان روز یعنی 4 شنبه رفتیم برج و روز 3 شنبه رفتیم رستوران و شام ...
11 خرداد 1392