درد و دل با کولوچه هام
دیشب رفتیم و برای ارمیا یه جفت کفش تابستونی خریدیم. برگشتیم خونه و ارمیا سعی می کرد خودش اونها رو بپوشه و موفق هم شد ولی این شد بهونه و انقدرگریه کرد که نمی دونم چرا؟!!!
حس می کنم شاید برگشتنم سرکار توی روحیه ش اثر گذاشته. از وقتی که می رسم خونه تمام وقتم رو صرف این دو تا داداشی می کنم و از بس براشون شعر می خونم سردرد می گیرم. ولی برای شاد بودنشون هر کاری می کنم و به خودم اهمیتی نمی دم.
دیشب داشتم ایلمان رو می خوابوندم که دیدم ارمیای مامان بغض کرده و چشمهاش بارونی شده. دلم گرفت، ایلمان رو دادم بابایی بخوابونه ولی خواب اون هم پرید، رفتم و ارمیا رو بغل کردم و انقدر نوازشش کردم که خوابش برد و باز از اول ایلمان رو خوابوندم.
همیشه چون ایلمان زودتر می خوابه اول اون رو می خوابونم بعد میرم کنار ارمیا دراز می کشم و اون هم می چسبه بهم و می خوابه.
عسل مامان ساعت 3 نیمه شب هم بیدار شد و باز هم گریه، از تختش آوردمش بیرون و توی پذیرایی بغلش کردم و باز کلی نوازش تا بخوابه.
خیلی دل نگران شدم. ساعت 10 صبح زنگ زدم که باهاش حرف بزنم ولی عمه کولوچه ها گفت که بگذار نزدیک اومدنت حرف بزن که هوایی نشه.
ایلمان مامان هم این روزها داره عادت می کنه و صد البته از ارمیا صبورتره. میگن آبانی ها اینجورین. الهی بگردم. ظهر که می رم بیارمشون. ارمیا میاد دم در و می پره توی بغلم و ایلمان هم یا توی بغل عمه و یا روی زمین چنان دست و پایی می رنه که دلم می خواد فقط بغلش کنم ببوسمش و بوش کنم.
کولوچه های من مامان رو ببخشین. باور کنین اگه بمونم توی خونه می پوسم. وقتی توی اجتماع باشم شاداب ترم و برای شما هم بهتره. همش چند ساعت مامان رو نمی بینین. چند سال دیگه هم میرین مهد و مدرسه و ... ایشالله مستقل تر میشین.من و بابایی به هم قول دادیم بهترین زندگی رو براتون درست کنیم. پس درک کنین.
نمی دونم الان که این مطلب رو می خونین چند سال دارین. شاید هم خودتون بابا شدین. ایشالله هرکجا که هستین سالم و شاد باشین و در پناه خدا.
مامان همیشه دل نگران شما.