ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

عید در راهه

این روزها سرم خیـــــــــــــــــــلی شلوغه، آخه داریم اثاث کشی می کنیم ، از وقتی که می رسم خونه نهار خورده و نخورده مشغول جمع کردن و شستن و بسته بندی و ... فکرشو بکنین دم عید چقدر سخته مخصوصا این ووروجکمون هم سرما بخوره و تازه مهربونیش گل کنه و هر چیزی که می خوره نصفش رو هم دهن مامان کنه و یا باز هم با مهربونی هر چه تمام تر صورتش رو بچسبونه به ماما ن و بعد هم یه عطسه جانانه توی صورت مامان و مامان بیچاره هم توی این هاگیر و واگیر سرما بخوره و ...     خلاصه که از طرفی خوشحالم می ریم توی خونه نو و تازه ساخت ولی می ترسم تالحظه سال تحویل همچنان مشغول چیدن اثاثیه باشیم. هنوز خرید عیدمون رو هم نکردیم. چــــــــــــ...
17 اسفند 1390

امان از دست این گل پسر

میدونین چه کار کرده ؟ مداد مامان رو برداشته و ... اینجا هم خونه عمه بزرگه ست . نمی دونم چرا انقدر از استخون مرغ خوشش میاد. مامان امیر حسین جان  ( وبلاگ سام من امیر حسین ) پیشنهاد کرده بود که بریم یه پیتزا فروشی   که تعریفشو کرده بود و ما هم آدرس گرفتیم و رفتیم. ماست هاش واقعا خوشمزه بود. یه پیتزا فروشی ارمنی بود و خیلی هم مهربون بودن و همش با ارمیا دالی بازی می کردن و آخر سر هم یه آب نبات چوبی دادن به ارمیا. وای از دست این گل پسر. دیشب داشتم با خواهر گلم یعنی مامان پرهام صحبت می کردم. بعد از خداحافظی وقتی که خواستم گوشی رو قطع کنم ، ارمیا اشاره کرد که گوشی تلفن رو بدم بهش تا بازی کنه. من هم با ...
9 اسفند 1390

کفش جدید مبارک

  بلـــــــــــــه. دیگه این کولوچه ما داره تاتی می کنه و باید مستقل می شد و دیگه بغـــــــــــل نداریم. بنابراین من و بابایی رفتیم یه جفت کتونی راحت براش بگیریم تا وقتی می ریم بیرون راه بره و عادت کنه. خلاصه رفتیم و خریدیم و همون جا هم پاش کردیم. ارمیا هم از ذوقش پاساژ را سیر و سیاحت می کرد و ما هم به دنبالش. گاهی هم از حولش تند می کرد و هنوز راه نیوفتاده بدو بدو می کرد و نقش بر زمین میشد و سعی می کرد دوباره بلند شه. یه نی نی هم پیدا کرده بود و داشت باهاش گپ می زد. دست بردار هم نبود. خلاصه رضایت داد و بای بای کرد و راه افتاد. از اونجا هم رفتیم خونه عزیز تا ببینه . عزیز هم از خوشحالی می گفت وای ارمیا من خو...
6 اسفند 1390

نــــــــــــــه

تازگی ها ارمیا کلمه نـــــــــــــــه رو یاد گرفته و هر چیزی رو که بهش میگیم قشنگه؟ میگه نـــــــــــه. ارمیا بابایی قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه ارمیا مامان قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه ارمیا لباسم قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه سینا و امیر حسین ( پسر عموهای ارمیا ) سر همین موضوع داشت دعواشون میشد. سینا میگفت ارمیا امیر حسین قشنگه ؟ و ارمیا میگفت نه و عکسش. ولی امیر حسین میگفت سینا دیدی ، ارمیا میگه تو قشنگ نیستی ولی در مورد من نمی گه نه و چیز دیگه ای تلفظ میکنه. در صورتی که ارمیا در برابر هر سوالی که قشنگه داشته باشه میگه نه . حالا بگذریم. سه شنبه می خواستیم جای شما خــــــ...
29 بهمن 1390

این دختر خانم کیه؟!

مگه این پسملی می گذاره ما یه گلسری ، گیره ای ، چیزی به این سرمون بزنیم ! در یک چشم به هم زدن از روی سر این یک عدد مامان به روی سر خود جنابش منتقل خواهد شد و ما باید فکر دیگری برای خود کنیم. چقدر هم بهش میاد. یه روز از صبح تا بعد از ظهر گیر ه های منو زده بود و البته اشاره کرد که من براش بزنم، و می رفت جلوی آینه و خودش رو تماشا می کرد و خوش خوشانش هم می شد. بابایی که از سر کار اومد و این کولوچه دختر شده رو دید هم خنده ش گرفته بود و هم غیرتی که ای پسر قراره مردی باشی در خانه و از این مامان جان مراقبت کنی! حالا دختر شدی واسه ما؟؟ تازگی ها هم کرم رو برمی داره و با زور میگه که باید براش باز کنم و میزنه به موهاش و ...
25 بهمن 1390

ارمیا خونه دار شده

    بله ارمیا خونه دار شده. یه خونه جنگلی. انقدر هم خوشش اومده که بیشتر وقتش رو اونجا می گذرونه. من و بابایی دیدیم که این کولوچه عسلی دوست داره همش بره زیر پتو و دالی موشه بازی کنه، به فکر خرید یه چادر یا همون خونه افتادیم. گاهی هم من و بابایی میریم خونش مهمونی و ارمیا انقدر ذوق زده میشه که نمی دونه چه کار کنه. بعضی وقتها بابایی اون رو می گذاره روبروی تلویزیون و با ارمیا میرن یه بالش هم می گذارن و از اونجا تلویزیون تماشا می کنن. خونه ش دقیقا همین تصویر بالاست. تا میره توی اون همش با انگشتش حیوونهای اونو نشون می ده و ما باید بگیم که اونها چی هستن. همسری می گفت از بس خونمون سرده کاش یه دونه هم ...
23 بهمن 1390

امان از این دو قلوها

یادمه حدود شاید 3 هفته پیش خونه مامانی مهمون اومد برای دیدن خونه جدیدشون و اون مهمونها عمه من به همراه  دخترهاشو و عروسش که یک جفت دوقلوی ناهمسان داشت به نامهای محمد و مهدی و یک هفته ای هم  از ارمیا کوچک ترن ولی ماشالله صد برابر از ارمیا شیطون تر. طوری که این پسری ما چنان مظلوم شده بود که حتی وقتی اونها اسباب بازی هاشو برداشتن و بهش نمی دادن، کولوچه من صداش درنیومد و با کمال میل نشسته بود و فقط تماشاشون می کرد. فقط وقتی که دید گوشی های من و بابایی رو هم کش رفتن و دارن انگولک می کنن ، نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه که ازشون عکس گرفتم که توی این پست می بینین. این دوقلوها همونطور که گفتم ناهمسان هستند و نه ت...
18 بهمن 1390

جنگ با ببری

می دونید که این کولوچه مامان خیلی به ببری علاقه داره.اگه یادتون باشه یکی ازکادوهای تولدش رو که سینا خریده بود یه ببر بود و من و بابایی هم لباس ببری. ارمیا اونها رو خیلی دوست داره. تا صدای اون ببر رو درمیاریم ارمیا هم سریع غرش می کنه و به ببریش نگاه می کنه. دلم می خواد اینجور وقت ها بخورمش. اینجا هم که می خواد با مشت کوچولوش بره به جنگ ببریش ولی فکر کنم با هم دوست شدن. ...
16 بهمن 1390