ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

پیشرفتهای قند عسلهام

چند شبه موقع خواب باید قصه خاله سوسکه رو برای ارمیا بگم. خیلی از این داستان خوشش میاد. خودش هم دیگه از حفظ شده. دهنم کف می کنه. بهش می گم بیا یه ذره استراحت کنیم بعد دوباره برات می گم و توی همین استراحته عسلم خوابش میبره. دیشب بهش گفتم: بسم الله بگو و لا لا کن. دیدم شروع کرد سوره توحید رو خوندن: قل هو  الا هیو احد الله صند لم یلد و لم یولد رو به کمک من می خونه و ولم یکن له رو خلاصه و در آخر هم بخولاّ احد . الهی من قربونش برم. چنان ذوقی کردم که نگو. گفت توی مهد از خاله نسترن یاد گرفته. خدا رو شکر حداقل مهد میره و آموزش میبینه، وگرنه من که فرصت زیادی ندارم. همین که براشون قصه بگم و چند تا شعر و با...
20 آذر 1392

برچسب

قبل از هر چیز بگم که سه شنبه طفلی ایلمان مامان مریض شد و مجبور شدم 2 روز مرخصی بگیرم، عسلم دچار اسهال و استفراغ شد. الهی بمیرم. روز 5 شنبه هم که خودم افت فشار و حالت تهوع پیدا کردم و طفلی همسری همش در حال راه رفتن و رسیدگی به خونه و من و بچه ها بود. ایشالله خدا خیرش بده. ایشالله همیشه سلامت باشه و سایه ش هم بالای سر ما. خدا رو شکر بهتریم. هر چند هنوز ضعف رو توی بدنم حس می کنم و ایلمان هم  خوبه. این 4 روز که خونه بودم به بچه ها خیلی خوش گذشت و ارمیا هم که فکر می کرد من خونه هستم پس مهد تعطیله و نرفت که نرفت. حالا ماجرای برچسب چیه؟ چند روزیه که ارمیا بدجور گیر داده به برچسب خریدن و سر و صورت ما رو برچسب زدن. همش ه...
16 آذر 1392

امان امان ...

امان از دست این کولوچه های مامان که دیگه یه وسیله سالم نمی خوان بگذارن بمونه. البته بعضی وقتها که مثلا به ارمیا می گم به اون دست نزن برای مامان عروس بوده، می فهمه که برام ارزشمنده و دیگه دست نمی زنه و به ایلمان هم حرف منو می زنه. ایلمان هم که ماشالله جیغ جیغو شده و یه چیزی که می خواد چنان جیغهایی میکشه که ... دیشب داشت جیغ جیغ می کرد و بابایی به شوخی بهش گفت: چقدر جیغ می زنی بابا، مگه شوهرت داره می زندت. اینجا باز رفتن زیر میز و مثلا خونشونه اون پیشی زیر مبل رو نگاه کن. ایلمان هم اونجا بود و دید دارم عکس میگیرم اومد که بیاد... از وقتی که ارمیا به دنیا اومده دیگه این تلویزیون بیچاره چنان ضرباتی خورده که ض...
10 آذر 1392

واکسن یک سالگی

خوب بالاخره واکسن ایلمان رو هم بعد از یک هفته تاخیر زدیم و خیــــــــــــالم راحت شد. یک شنبه پیش باید واکسن تزریق میشد و من چون سر کار بودم با خودم گفتم 5 شنبه که خونه هستم میریم بهداشت و ... ولی 5 شنبه گفتن این واکسن رو فقط یک شنبه ها می زنیم. بنابراین دیروز رو مرخصی گرفتم و جوجه ی خوشگلم رو واکسن زدیم. خدا رو شکر نی نیه خوبی بود و اولش کمی گریه کرد و بعد دیگه اذیتمون نکرد. ولی خانمه گفت یک هفته بعد ممکنه تب داشته باشه و حالت سرما خورده بشه که ایشالله تبش زیاد نباشه و کولوچه خوشمزه مامان ناراحتی نکنه. قد و وزنش هم خدا رو شکر خیلی خوب بود. قدش از اون حد مشخص شده بلند تر هم بود. الهی بگردم پسمل رشیدم رو. یادمه ارمیا هم همینطور بود...
6 آذر 1392

ماهی

هر وقت میریم هایپر سان، این کولوچه ها باید حتما برن و دقایق طولانی پیش ماهیا باشن تا یه وقت این قزل آلاهای بیچاره حوصله شون سر نره. ایلمان که ماشالله هزار الله اکبر یه جا آروم نمی گیره و از وقتی که راه افتاده باید خودش فروشگاه رو سیر و سیاحت کنه. این بار که رفتیم داشت برای خودش مخالف جهت ما می رفت و گوشش هم بدهکار نبود که دنبال ما حداقل بیاد، تا بهش گفتم ایلمانی بدو بریم ماهی ببینیم و دید ارمیا داره میره اون سمت، سریع برگشت و دنبال ارمیا بدو بدو کرد. آخه نه اینکه خوب می تونه راه بره ، بدو هم می کنه. ای جیگرشو. و این هم بقیه ماجرا:   اینجا هم قبل از رفتنه، که اول کولوچه ها رو آماده کردم و رفتم تا...
29 آبان 1392

تاسوعا و عاشورا و تولد ایلمان مامان

  اول از همه عزاداری شما نی نی های ناز و مامانهای گل قبول درگاه حق. شب تاسوعا من و کولوچه ها به همراه پرهام و علی و سارا و مامانهای گلشون رفتیم بیرون تا بچه ها زنجیر بزنن. کلی ذوق داشتن و بدو بدو تا سر خیابون رفتن و ما هم به دنبالشون. ارمیا و پرهام همش اصرار داشتن که دنبال دسته عزاداری زنجیر بزنن و مثل بچه های دیگه با دسته برن . مونده بودیم باهاشون چه کار کنیم. ایلمان هم که اصرار داشت بگذارمش زمین تا خودش راه بره. آخه توی اون شلوغی کولوچه؟؟ روز تاسوعا عزیز قربونی داشت. ارمیا که فکر می کردم شاید از ببعی بترسه اصلا انگار نه انگار. چنان لم میداد به ببعی و نازش می کرد که تمام سوئی شرتش بوی ببعی میداد.  ...
29 آبان 1392

هیئت

این روزها همه جا حال و هوای خاصی پیدا کرده. ارمیا هم خیلی ذوق داره و دوست داره با بابایی بره هیئت. یه شب که رفته بودن، اومد و کلی با آب و تاب تعریف کرد و می گفت رفتم حسین حسین کردم و به ایلمان هم می گفت، ایلمانی تو نی نی هستی. زود غذا بخور مثل من بزرگ شی، ببرمت. یه زنجیر کوچولو براش گرفتیم و دیشب که رفتیم طرف حرم حضرت عبدالعظیم، تا یه دسته میومد بره به طرف حرم، ارمیا می ایستاد و زنجیر می زد. مگه میومد بریم خونه. ایلمانی هم که خوابش گرفته بود. خلاصه عسل من کلی عزاداری کرد. ایشالله قبول باشه و همیشه دوستدار اهل بیت. این شال رو هم مامانی و آقا جون از کربلا برای نوه ها آوردن. ...
21 آبان 1392

خداکجاست؟

ارمیا تازگی ها خیلی در مورد خدا سئوال می کنه. چون هر وقت آب می خورد ، من بهش می گفتم بگو خدا رو شکر، و اون هم با اون زبون قشنگش می گفت: ( ادا سکر ) . مونده بود این خدا که من می گم کیه. بعد براش گفته بودم که خدا همه درخت ها و گل ها و ... درست کرده و داستان به دنیا اومدن خودش و داداشی رو که  اول پیش فرشته ها بودن و بعد خدا گفته که بدویین برین پیش مامان و بابا تون که اونها شما خیلی دوست دارن و ... براش گفته بودم. همینطور، بهش گقتم که می خوایم بریم خونه خدا و توی تلویزیون مکه رو بهش نشون داده بودم. و چند روز پیش ارمیا: مامان خدا کجاست مامان: خدا همه جا هست . اون توی آسمونه و ما رو می بینه. ...
19 آبان 1392