ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

سادات محله

جمعه 19 اردیبهشت به دعوت خواهر گلم رفتیم ویلاشون توی سادات محله. واقعا خوش گذشت و بچه ها کلی با هم بازی کردن و همشون موقع برگشت توی ماشین از خستگی خوابشون برد. اون روز ارمیا و علی 2 بار رفتن استخر. یه بار صبح با مامانها و یه بار هم ظهر با باباها . اینجا هم تازه از آب اومده بیرون. با بابایی که رفته بود همه اومده بودن بیرون و هنوز صدای شالاپ و شولوپ ارمیا توی آب می اومد و شیرجه می زد توی آب و بابایی می گرفتش و همش می گفت 1 بار دیگه ...  ایلمان هم توی استخر واقعا کیف کرد و این همه آب رو یک جا ندیده بود ...
4 خرداد 1393

آبعلی ، 12 اردیبهشت

یه روز جمعه رفتیم آبعلی و کولوچه ها کلی کیف کردن. هوای واقعا دلچسبی بود. و البته ایلمان انقدر رفت توی آب و فرداش سرما خورد. از اون روز یا ارمیا مریضه و یا ایلمان و یا من  بابایی. در حال حاظر هم هر دوی کولوچه ها باز سرما خوردن و بابایی هم همینطور. اینجا هم یه چشمه پیدا کردیم و از اونجا اب خوردن برمی داشتیم آقا جونم داشت هسته زرد آلو می شکست و می داد ما می خوردیم. قربونس برم که انقدر مهربونه و بهترین بابای دنیاست انقدر که من لباس این کولوچه ها رو عوض کردم که نگو. ...
4 خرداد 1393

کلی عکس بهاره با تاخیر

کولوچه های من ببخشین که انقدر دیر اومدم تا خاطرات قشنگتون رو ثبت کنم. آخه یه ذره تنبل شده بودم. این روزها دارم یه تصمصم هایی می گیرم که ذهنم رو خیلی به خودش مشغول کرده. فعلا حرفی نمی زنم تا تصمیم نهاییم رو بگیرم. تصمیم من فقط به خاطر شما گل پسرهای خوشمل مامانه. یه سری عکس دارم از چند بار ددر رفتن با شما عسلهای من که تعدادیش رو که مربوط به بوستان ولایته ، توی این پست براتون می گذارم. داداش ایلمان خورده بود زمین و ارمیا داشت بلندش می کرد جوجه ها چاله کنده بودن و داشتن گل می کاشتن ماشین یه نی نی رو گرفته بودن و دیگه بهش نمی دادن خود...
4 خرداد 1393

اردیبهشت 93 کولوچه ها

شبها ساعت 10 خاموشی می زنیم و یکی از برقها رو فقط روشن می گذاریم و فضا رو تاریک می کنیم و کولوچه ها می فهمن وقت خوابه. ارمیا می گه: مامان هوا تاریک شده. بخوابیم؟ می گم بـــــــــــله. خلاصه براشون قصه می گم و ارمیا هم میگه مامان دستم رو بگیر. دستش رو می گیرم و ایلمان هم طرف دیگه به به مامان می خوره و همینجوری خوابشون می بره. دیشب موقع خواب، ایلمان بلا می خواست شیطنت کنه و به قول ارمیا بازیگوشی کنه. همش ارمیا رو صدا می زد و می گفت: داداش داداش برق. یعنی بریم برقها رو خاموش کنیم و تاریک بشه و بخندیم. آخه از این کارها زیاد می کنن. ارمیا هم می گفت: بله چی میگی؟ بعد می گفت: نه آخه آقا برقی میاد و برقمون رو قطع می کنه ها. اونوقت تاریک میشه...
9 ارديبهشت 1393

ایلمانو می خوام

دیروز ایلمان کشوی آشپزخونه رو کشیده بود بیرون و رفته بود توش و داشت کشوی بالایی رو فضولی می کرد. دیدم ارمیا نگران شده و بهش می گه: ایلمان میفتی، گریه می کنی ها. اونوقت من هم گریه می گنم و می گم: من ایلمانو می خوام. الهی قربون مهربونی هاش. بعد هم به من گفت: مامان بیارش بیرون. الان میفته. من هم ناراحت می شم و گریه می کنم. ایلمان خیلی بلا شده و دائم موهای ارمیا رو می کشه و بهش زور می گه. ارمیا هم دلش نمیاد ایلمان رو بزنه. مگراینکه دیگه به حدی برسه که شیطنتهای ایلمان امانش رو ببره. اونوقت اون هم مثلا داره ایلمان رو می زنه ولی بیشتر سایه اون رو می زنه و هر از گاهی هم نزدیک تر میشه و می زنه روی دستش و پاش. با هم خوب بازی می کنن...
6 ارديبهشت 1393

مو فرفریه مامان

موهای ایلمان خیلی بامزه فر شده بود. یادمه ارمیا هم توی همین سن که بود موهاش فر خورده بود. موهای خودم توی بچگی همینطور بود. چند روز پیش که از اداره برگشتم خونه دیدم بابایی در کمال ناباوری و بی انصافی، خودش موهای ایلمان رو کوتاه کرده. منو میگی انقدر ناراحت شدم که نگو. الکی گفت سشوار کشیدم. دیدم نخیر داره منو سرکار می گذاره تا ناراحت نشم. بعد که دید فهمیدم، گفت، آخه خیلی ناز شده بود، چشمش می کردن. بعدش هم هوا گرم شده و بچه اذیت میشه. از دست این باباها با این تزهاشون. حالا خوبه که خودش هم عاشق موهای فره ها. همش دارم حرص می خورم. ارمیا می گفت: مامان بابا سشوار نکشیده، موهای طفلی ایلمان رو قیچی کرده. ...
1 ارديبهشت 1393

مامان های گل روزتون مبارک

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر . تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. … مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبته...
31 فروردين 1393

تولد پرهام (با تاخیر)

همونطور که گفته بودم پرهامی شب عید به دنیا اومده و یادمه اون سال بابای پرهام هفت سین رو برده بود توی بیمارستان و اونجا با هم سال رو تحویل کرده بودن. هر سال که خواهری از مشهد میاد، خونه مامانی یه تولد کوچولو می گیریم و بچه ها کلی کیف می کنن. امسال هم بعد از تحویل سال، رفتیم خونه مامانی و جشن پرهام رو در کنار هم برگزار کردیم. عکس زیادی ندارم، مخصوصا از خود پرهام. آخه همش ارمیا و ایلمان شمعش رو فوت می کردن و پرهام هم ناراحت می شد. بیش تر از 10 بار خواهر گلم شمع روشن کرد و توسط این 2 تا ووروجک من خاموش شد. خلاصه آقا ایلمان هم چوب بیلیاردی  رو که عمو امیر ( بابای پرهام ) برای ارمیا و پرهام خریده بود و گفته بودم در طی 2 روز توسط ایلما...
26 فروردين 1393

سیزده بدر 93

روز سیزده بدر تا ظهر خونه بودیم و نتونسته بودیم برنامه ای بریزیم. آخه خواهری و پرهام و همسر گلش همون روز صبح زود برگشتن مشهد و حالمون گرفته شد و دیگه ما هم نشستیم خونه. ولی دیدم نمیشه نریم بیرون و سیزده مون رو بدر نکنیم. با مامانی و آقا جون هماهنگ کردم و زدیم بیرون، تا مامانی غمگین رو که از خواهرم و پرهام جدا شده بود رو از اون حال و هوا درش بیاریم. ارمیا طفلی تا فهمید دارم سبد پیکنیک رو پر می کنم با خوشحالی و بپر بپر گفت: بریم رودخونه و جوجه رو بزنیم. کلی از دستش خندیدم. خلاصه که تا بریم بیرون ساعت 2 ظهر شد و همسری هم گازو گرفت و رفتیم آبعلی. با اینکه ساعات زیادی اونجا نبودیم ولی خیلی خوش گذشت. هوا هم سر بود و می ترسیدیم ...
18 فروردين 1393