ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

من به حرف خدا گوش می کنم

تازگیها که ارمیا یا ایلمان شیطونی می کنن، بهشون می گم که شیطونه گولتون زده ها. تا هم با خدا و شیطون بیشتر آشناشون کنم و هم بدونن چه کارهایی خوبه و چه کارهایی بد. راستش آموزش ارزشها و هنجارها واقعا کار سختیه. دیروز ایلمان با ماشین زد توی سر ارمیا و ارمیا هم ایلمان رو زد و خلاصه داشت محشر کبری به پا میشد. جداشون کردم و گفتم آی آی این شیطون زشت و بدجنس داره گولتون می زنه. به حرفش گوش نکنین. اون خیلی بی ادبه و دوست داره همه کار بد کنن. ارمیا که خوب کمی بزرگتره و می فهمه آروم شد و گفت من به حرفش گوش نمی کنم. من به حرف خدا گوش می کنم. به حرف خدا و فرشته ها. بعد گفت: ایلمان حرف شیطونو داره گوش می کنه. گفتم: آخه ای...
5 مرداد 1393

تابستان کولوچه ای

واقعا تابستون گرمیه. باد داغ پوست آدم رو می سوزونه. ماه مبارک رمضان هم دیگه داره به خیر و خوشی به انتهای خودش می رسه. خدا رو شکر تونستم امسال روزه هامو بگیرم. سخت بود ولی واقعا خدا کمک کرد. مخصوصا اینکه ایلمان هم هنوز شیر می خوره. ولی خدا رو شکر که سالم بودم و تونستم بعد از 4 سال از این ماه پر از خیر و برکت دست خالی نرم. ارمیا و ایلمان واقعا به هم وابسته شدن. ارمیا که می گه: ایلمان نی نیه منه. الهی. چقدر نازه. و شروع می کنه به ناز کردن ایلمان. مخصوصا وقتی که ایلمان خوابه ارمیا خیلی بهش محبت می کنه. یه روز ظهر که ایلمان رو خوابوندم و گذاشتمش توی اتاق، بعد از لحضاتی دیدم ارمیا نیست. رفتم یواشکی نگاه کردم و دیدم داره ایلمان ر...
1 مرداد 1393

تولد آقا جون

17 تیر ماه تولد آقا جونم بود. ظهر خواهری اس ام اس فرستاد که امروز تولده آقاجونه ها، یادت نره. من هم جواب دادم، حتما سورپرازش می کنم. اعتراف می کنم که تولدش رو یادم رفته بود، خدا رو شکر خواهر گلم خبر داد. و چون خودش تهران نیست و می دونم که دلش می خواست باشه و با هم تولد بگیریم. بنابراین عصر با همسری و کولوچه ها رفتیم و یه کیک کوچولو خریدیم و رفتیم خونه مامان تا بعد از افطار برای پدر مهربون و گلم یه جشن کوچولو بگیریم. به ارمیا و ایلمان هم گفتم که هر وقت آقا جون اومد شعر تولدت مبارک رو براش بخونن. خلاصه که مخصوصا ایلمان مدام می خوند و  می گفت: تدلد تدلد ، تدلد اوآرک. آقا جونم کیف می کرد. شمع نگرفتیم تا فکر نکنه که خیلی پیر شده...
23 تير 1393

کمک های کولوچه ای

گاهی اوقات بعضی ها به ما می گن که یه دختر هم بیارین.وقتی که پیر بشین این دختره که براتون دل می سوزونه و به دردتون می خوره. ارمیا و ایلمان رو عروسها با خودشون می برن و تنها میشین. شاید هم راست بگن. عروس که نمیاد برای من مثل دختر بشه. ولی واقعا فکر داشتن یه نی نیه دیگه من رو دچار ترس می کنه. واقعا با دو تا ووروجک و کار بیرون و ... خیلی سخته ، چه برسه به فرزند سوم. بعدش هم یه جوری تربیتشون می کنم که مثل دختر بهم کمک کنن. در ضمن اگر هم به نکات تربیتی بابایی توجه کنن، در آینده با داشتن زن و فرزند به من و همسری هم اهمیت خواهند داد. میگین نه نگاه کنین: دیگه کم کم بالش ها رو هم تمیز کردن ...
15 تير 1393

ارمیای مهربون

دیروز روز اول روزه داری بود و کمی بعد از ظهر بی حال شده بودم. ارمیا و ایلمان داشتن بازی می کردن و من هم روی کاناپه دراز کشیده بودم و نگاهشون می کردم و هر از گاهی هم می رفتم سر گاز و غذا رو چک می کردم. امان از این کولوچه ها که کمی سر دوچرخه سواری دعواشون شده بود. گفتم بچه ها مامان حال نداره ، نوبتی بازی کنین. ارمیا گفت: مامان پس چرا؟ گفتم چی پس چرا؟ گفت پس چرا حال نداری. توضیح دادم که روزه ام و تشنه هستم. انقدر ناراحت شد که چرا آب نمی خوری و باید همین الان بخوری. حس همدردیش گل کرده بود و نگران من شده بود. تا دم افطار یه دفعه یادش می افتاد و به من می گفت آب بخور. همسری یه لیوان خالی رو آورد که مثلا آب توی اونه و من بخورم تا خیال ا...
9 تير 1393

ماه خیر و برکت

امروز روز اول ماه مبارک رمضانه. خیلی خوشحالم. جدی می گم. آخه بعد از 4 سال دارم روزه می گیرم. البته اون 4 سال یه جور دیگه زندگیمون پر از خیر برکت شد. یعنی با اومدن این دو تا پسر گل و مامانی. به همین خاطر روزه گرفتن من 4 سال به تاخیر افتاد. خدا رو شکر. انشاءاله این ماه پر از نعمت و برکت برای همه باشه. جمعه پیش باز رفتیم سادات محله. خواهری و پرهام هم بودن و واقعا خوش گذشت. چند تا عکس بیشتر نشد که بندازم. خاله داشت از بچه ها عکس می گرفت و من هم از اون. ارمیا و ایلمان هم منتظر بودن تا سارا و علی اجازه دخول بدن که آخرش هم ندادن. این کولوچه بلا یه شیر آب پیدا کرده بود و من صندلی رو گذاشتم جلوی آن تا...
8 تير 1393

این دخملا کین؟

یه روز خونه مامانی ارمیا روسری من رو برداشت و گفت سرش کنم. دیدم خیلی بهش میاد. بقیه گفتن ایلمان بیشتر شبیه پسرهاست و ممکنه روسری بهش نیاد. سر ایلمان هم کردم و دیدم خیلی ماه شده و اگر هم دختر بود خوشگل می شد. شما چی میگین؟ ارمیا تازگی ها گیر داده که براش جوراب شلواری بخرم. نکه توی مهد دخترها رو می بینه... دیرزو می گه مامان موهامو مثل الناز (دختر عموش) دو تا خرگوشی ببند. مونده بودم چه کار کنم. کلی بهش خندیدم و براش توضیح دادم ولی قبول نمی کرد. ایلمان دیگه خوب جمله های 2 کلمه ای و 3 کلمه ای رو بیان می کنه. خیلی بلا شده. یعنی وقتی صحبت می کنه دلم می خواد قورتش بدم. قربونش برم. هر چی ارمیا می که رو تکرار...
28 خرداد 1393

باغ پرندگان

اول بگم که دیروز یکشنبه 18 خرداد بعد از کلی تاخیر  واکسن 18 ماهگی ایلمان رو زدیم. علت تاخیر یا سرماخوردگی ایلمان بود و یا تا ما رسیدیم مرکز بهداشت سهمیه واکسنشون تموم شده بود. ولی بالاخره دیروز ساعت 8 صبح رفتیم و موفق هم شدیم. خدا رو شکر خیالم راحت شد. دیشب اصلا خوب نخوابید و طفلی همش بیدار می شد. جمعه 16 خرداد تصمیم گرفتیم بریم باغ پرندگان . دومین بار بود که می رفتیم. پارسال ایلمان کوچولو بود و چیزی یادش نبود ولی ارمیا تا فهمید می خوایم بریم اونجا، گفت همونجایی که طناب داره و می ریم بالا. قربون هوشش. کمی هول هولکی پوره سیب زمینی درست کردم و کمی هم مخلفات برداشتیم و راه افتادیم. روز خوبی بود. شبش هم چون نتونسته بود...
19 خرداد 1393

سفر شمال

روز 3 شنبه 6 خرداد ساعت 8 صبح به همراه مامانی و برادرهای گلم، مهدی و مرتضی و همچنین عزیز حرکت کردیم به طرف نوشهر، ویلایی که از طرف سازمان گرفته بودم بین نوشهر و نور بود. از جاده چالوس رفتیم و بین راه صبحانه ای خوردیم و دوباره حرکت کردیم. نزدیکهای ساعت 3 بود که رسیدیم. واقعا خوش گذشت. ارمیا و ایلمان که کلی شن بازی کردن و ایلمان بلا هم که تا غافل می شدیم می دوید طرف دریا و همش مراقبش بودیم. روز اول کمی آب دریا رفت توی دهنش و چند بار آورد بالا که بردیمش یه بیمارستان توی نوشهر و آمپولی نوش جان کرد و خدا رو شکر خوب شد. موقع برگشت ارمیا فکر می کرد داریم گشت و گزاری می کنیم و برمی گردیم ویلا. طفلی می گفت بابا با سرعت برو تا زود برسیم وی...
11 خرداد 1393