ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

بوستان نهج البلاغه

جمعه 4 مهر ماه 93 رفتیم بوستان نهج البلاغه . اولین بار بود اونجا می رفتیم. جای خوبی بود. باد خنکی می وزید و روح آدم رو شاد می کرد. اولش کمی نگران شدم چون حس کردم پستی و بلندی زیاد داره و ایلمان هم شیطـــــــــون. یه آلاچیقی که انتخاب کرده بودیم جای امنی نبود و بعد بابا نزدیک محل بازی بچه ها الاچیق دیگه ای رو نشون کرد و اونجا اتراق کردیم. برای نهار هم همسریه مهربون یه جوجه ای ردیف کرد و کولوچه ها هم بعد از کلی بازی حسابی بهشون چسبید. با بچه ها نمی شد بالاتر رفت و سخت بود و به همون قسمت اکتفا کردیم. خدا رو شکر که روز خوبی برامون بود. یه قسمتی بود برای خاک بازی بچه ها که کلی توی ...
5 مهر 1393

بوی مهر

دلم واسه اول دبستانم تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟ امروز صبح که میومدم سر کار، خیابونها پر بود از بچه های دبستانی به همراه مامان و باباهاشون . توی ذهنم ارمیا وایلمان رو تصور کردم با فرم مدرسه که دارم می برمشون کلاس اول. وااااااااااااااای کی اون روز می رسه؟ بریم و براشون کیف و مداد و دفتر و ... بخریم؟ قربونشون بشم من. ایشالله یه روز دکتر شدنشون. حالا بریم سراغ چند تا عکس از کولوچه هام تو روزهای آخر شهریور. ایلمان خوابیده بود و ارمیا یه آدامس گذاشته بود کف دست ایلمان تا وقتی که بیدار شد خوشحال بشه. گاهی که دیگه وقتشه تا ایلمان از خواب بیدار بش...
1 مهر 1393

یه جمعه شهریوری در آب و آتش

14 شهریور 93 تصمیم گرفتیم تا بچه ها رو ببریم بوستان آب و آتش . نزدیکهای ظهر راه افتادیم و ناهار رو هم توی بوستان خوردیم و کولوچه هام کمی خاک بازی کردن تا ساعت 4 بشه و فواره های آب رو راه بیندازن. خوش به حال بچه ها توی اون آفتاب زیر آب خنک کیف می کردن. ایلمان واقعا عاشق ماشینه و هر جا میره باید یه ماشین هم دستش باشه. رفته بود روی این سکو تا لباسش خشک بشه و توی این فرصت به قول خودش اونجا گان می کرد. شب ها هم موقع خواب توی دستش ماشینه تا خوابش ببره. ...
26 شهريور 1393

بازیهای کولوچه ای

آخخخخخخخخخخخخخخ که من قربون این کولوچه های خوشمزه و شیرینم بشم. خیلی ناز با هم بازی می کنن. یه اسم خودشون درآوردی هم دارن و توی بازهاشون به هم می گن آقا لیوس. نمی دونم یعنی چی. گاهی دراز می کشم و بازیشون رو تماشا می کنم. البته تا وقتی که دعوا نشه خوبه. بعد باید به یه زبونی  کاری کنم تا دعواشون خاتمه پیدا کنه. ولی در کل خدا رو شکر می کنم که 2 تا داداشن و بازیهاشون هم مثل هم هست. مامانهای تک فرزند زود اقدام کنین. باور کنین می ارزه. ایلمان دیروز کمی تب داشت و گلوش درد می کرد. شب که همسری اومد بردیمش دکتر و براش آمپول نوشت.   ارمیا انقدر گریه کرد که نگو. نمی گذاشت ایلمان رو آمپول بزنیم. از خو...
23 شهريور 1393

باغ وحش (21/6/93)

دیروز جمعه ساعت 12 ظهر گذشته بود که یه غذایی برداشتیم و رفتیم پارک ارم تا بچه ها رو ببریم باغ وحش. روز خوبی بود. خدا رو شکر. بعد از یک هفته خسته کننده. آخه عمه کولوچه ها که از اونها مراقبت می کنه و حکم پرستار رو داره رفته مسافرت. شنبه و چهار شنبه رو مرخصی گرفتم و 3 روز دیگه هم همسری نشست توی خونه تا پیش ارمیا و ایلمان باشه. قرار بود برگرده ولی هنوز نیومده. نمی دونم این هفته رو چه کار کنیم. بگذریم. از دیروز بگم که ارمیا و ایلمان کلی از دیدن حیوانات نختلف کیف کردن و خوش گذروندن. این هم عکسهاشون. اینجا ایلمان مامان داشت آقا گرگه رو می دید. پرواز عقابها با اون بالهای بزرگشون براشون جالب بود ...
22 شهريور 1393

خدایا شکرت

روز 5 شنبه13/6/93 تقریبا ساعت نزدیک 8 شب بود، ایلمان گفت مامان اینو بیپوشم، منظورش شلوارکی بود که خاله از سفرش برای ارمیا و ایلمان آورده بود. من تا اومدم کمکش کنم که بپوشه یهو نفهمیدم چی شد که مبل هم با من برگشت و اومد روی سر ایلمان طفلکی مامان. خیلی گریه کرد. فکر کردم خوب شد و اومدم شیرش بدم که دیدم واااااااااای از بینیش خون میاد. دنیا روی سرم خراب شد. زنگ زدم به خواهرم و بعد هم به رنا جان دوست خوبم، که پزشکه و خیلی راهنماییمون می کنه. گفت که برین کلینیک عربها توی دولت آباد و اگر تشخیص بدن خودشون میگن که برین بیمارستان یا نه. خلاصه همسری هم همون موقع رسید و متوجه موضوع که شد سریع راه افتادیم. دل توی دلم نبود. توی اورژانس ...
16 شهريور 1393

منم میام

دیروز یکشنبه 9/6/93 ، صبح که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم ارمیا بد خواب شده و وقتی بابایی رفت بالای سرش گفت مامانو می خوام. دلم نیومد و آوردمش توی پذیرایی تا شاید خوابش ببره. ولی تا تکون می خوردم چشمهاشو باز می کرد و سفت می چسبید بهم. خلاصه دیدم حسابی دیرم شده و بهش گفتم میای با من بریم؟ با ذوق چشمهاشو باز کرد و پرید بالا. انقدر خوشحال بود که خدا می دونه. خلاصه با من اومد سرکار و حسابی هم بهش خوش گذشت. به ایلمان زنگ زدیم و ارمیا بهش می گفت: داداش برات خوراکی چی بخرم؟ زود میام. توی راه برگشت هم 2 ماشین آتش نشانی خریدیم که یکیش برای ایلمان بود. بعد ارمیا گفت: مامان مگه نمی خواستیم برای ایلمان خوراکی بخریم؟ قربون دل مهربونش. 2 تا دن...
10 شهريور 1393

روزهای شهریوری کولوچه ها

چند شب پیش رفتیم اونیک، پیتزا خوری. ارمیا و ایلمان خیلی اونجا رو دوست دارن. آخه اونجا به بچه ها بادکنک هم میدن و بچه ها کلی بازی می کنن. اون شب این ووروجک ها همش تو مود تشکر بودن و آقایی رو که سفارش رو می آورد رو کچلش کردن. یه لقمه می خوردن و تشکر می کردن. تا آقاهه سفارش غذای کسی رو هم می برد و این ووروجک ها می دیدن باز ازش تشکر می کردن و آقاهه کلی خندش گرفته بود. حالا همونجا هم نمی نشستن. گاهی می رفتن پیشش و می گفتن آقا مرسی که پیتزا دادی. آقا مرسی که سیب زمینی دادی. البته توی خونه هم همین برنامه رو داریم. تا یه کاری براشون می کنم سریع می گن مامان مرسی مثلا کیک پختی. مامان مرسی غذا دادی.و ... ...
8 شهريور 1393

روزهای خوبیه

اول اینکه خیلی خوشحالم. یکی از دوستان وبلاگیم، مهرناز جان هفته پیش نی نی دومش به دنیا اومد و خدا رو شکر حال خودش و نی نیش خوبه. درست وقتی باهاش تماس گرفتم که یک ساعتی میشد از اتاق عمل اومده بود بیرون. نگران رادین گلی بود که شب می خواد تنها بمونه و بدون مامان بخوابه. یاد زمانی که ایلمان به دنیا اومد افتادم و حس مشترکی که اون موقع با مهرناز داشتم و کمی دلداریش دادم. http://jigili.niniweblog.com/ 2 تا دیگه از دوستان وبلاگی دیگه هم بعد از سالها صاحب نی نی شدن و هنوز منتظرم که عکس فرشته هاشونو بگذارن. خدا رو هزاران بار شکر. http://entezar-man.blogfa.com/  و   http://ashegetam.niniweblog.com / پرهام...
26 مرداد 1393

سفر زنجان (روز دوم و سوم)

روز دوم سفرمون یعنی 5 شنبه، اول یه سر رفتیم خونه عمه فاطمه. ساعت 12:30 مامانی و آقا جون و دایی مهدی برگشتن تهران و ما همچنان به سفرمون ادامه دادیم. به پیشنهاد عروس عمه زهرا و به اتفاق خانواده گلش رفتیم باغ پدر ایشون و ناهار رو اونجا خوردیم. آقا مصطفی جوجه خوشمزه ای تدارک دید و ارمیا و ایلمان و 2 قلوهای پسر عمه (محمد و مهدی) کلی با هم بازی کردن و بعد از غذا هم تصمیم گرفتیم بریم شاه بولاغی . واقعا جای زیبایی بود. شاه بولاغ مکانی نزدیک سلطانیه زنجانه. آب گوارایی از دل کوه میاد بیرون و میگن توی بهار این آب چند برابر میشه. واقعا چایی که با این آب درست کردیم خوشمزه و شفاف بود. خیلی اب خنکی بود و نمی دونم چطوری بچه ها همش از او...
18 مرداد 1393