ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

این روزهای محرم

این چند شب رو رفتیم بلوار قدس دولت آباد، محله عربها. به قول همسری وقتی وارد بلوار میشیم انگار که وارد کربلا شدیم. همه عربها با لباسهای عربی و نوحه های عربی به آدم حس عجیبی میدن.کنار خیابون پر از تکیه های هست که هر شب دیگهای نذری رو بار می گذارن و غذا می پزن و میدن دست مردم. شاید باور نکنین ولی انقدر دیگ و عربهای در حال نذری پختن رو می بینی که واقعا حس می کنی تو یه جایی غیر از ایرانی. ارمیا و ایلمان خیلی ذوق دارن و شب که میشه میگن بریم هیئت و به قول ایلمان خیئت. ایلمان چنان چایی که بابایی توی راه از ایستگاه های صلواتی می گیره رو می خوره که معلومه خیلی ذوق داره. دیشب  تا میومدم چاییم رو بخورم به من می گفت: گفتم داغه بذا...
10 آبان 1393

برای بخشش کوه گناه یک راه است. بریز قطره ی اشکی تو در عزای حسین

دلی كه سینه زن هر شب محرم شد صدای هر تپشش ذكر یا حسینَم شد به یاد غربت یك لحظة تو این گونه بساط گریة هر روز من فرا هم شد شبی كه در دل من خیمه زد غم از هر سو دلم حسینیة بغض و آه و ماتم شد فدای زلف پریشان تو كه بر نیزه برای قافله سالاری تو پرچم شد فرشته مثل رقیه سیاه می پوشد حسین ! سایة تو از سر همه كم شد همیشه هر شب جمعه امید دارم كه دوباره زائر شش گوشة تو خواهم شد قسم به عشق كه رنگ حسین می گیرد دلی كه سینه زن هر شب محرم شد ...
6 آبان 1393

مشهد،مهر93،روز پنجم و ششم

صبح روز پنج شنبه 24 مهر من و همسری و کولوچه ها رفتیم حرم تا آخرین زیارتمون رو در این سفر بکنیم چون بلیطمون برای جمعه 10:30 صبح بود. حدود یک ساعت و نیم توی حرم نشستیم و بعد رفتیم دنبال خریدهامون.تا برگردیم خونه ساعت 3 بعد از ظهر بود. این ایلمان بلا همش با مهرها بازی می کرد و چند تا هم شکوند. آقای خادم حرم تا اومد، ایلمان فرار کرد و پرید بغل من. یه شب رفتیم زیست خاور و این عکس رو تو قسمت راگا انداختیم یه روز ارمیا و پرهام داشتن با هم بازی کامپیوتری می کردن و پرهام به ارمیا یاد می داد، از ترس ایلمان هر جا قایم می شدن، این وورو...
28 مهر 1393

مشهد،مهر 93، روز سوم و چهارم

سه شنبه 22/مهر، صبح خواهری و همسرش کلاس داشتن و رفتن مدرسه و ما هم همگی بچه ها رو بردیم پارک تا بچه ها با هم بازی کنن و ما هم وقتمون بگذره تا ظهر. جای علی و سارا خالی روز سه شنبه مامانی و آقا جون رفتن حرم و ما هم با بچه ها رفتیم مدرسه طبیعت . http://www.permaculture.ir/school-of-nature /  . واقعا جای خوبی بود و کلی بچه ها چیزی یاد گرفتن. کاش توی تهران هم بود. کارگاه های آموزشی داشتن و البته اون روز آزاد بود.کلی بچه ها با حیوانات و حشرات و باغبونی و ... آشنا شدن. کارگاه های خوبی داره. واقعا یه همچین جایی رو پیدا کنم کولوچه ها رو می برم. چیه...
27 مهر 1393

مشهد،مهر93،روز اول و دوم

همونطور که گفته بودم 20 مهر 93 راهی سفر مشهد مقدس شدیم تا هم امام رضا (ع) رو زیارت کنیم و هم به خواهر گلم سر بزنیم. ساعت 2:15 پرواز داشتیم که با 40 دقیقه تاخیر بالاخره پریدیم. کولوچه هام انقدر ذوق داشتن که مدام توی فرودگاه می گفتن کی سوار هواپیما میشیم. ارمیا بار دومش بود که سوار می شد و البته چون 1 سال و نیم بیشتر نداشت یادش نمیومد و ایلمان هم اولین بارش بود. وقتی که هواپیما تیک آف  کرد و پرید ارمیا از ذوقش چنان دادی زد و گفت: هواپیمــــــــــــــا که همه زدن زیر خنده و ارمیا مات و مبهوت که چرا بهش خندیدن. همش به بال هواپیما نگاه می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت و سوال می ...
26 مهر 1393

یا امام رضا (ع)، ما داریم میایم

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی (ع) ایشالله فردا   یکشنبه 20/7/93 می ریم به دیدن امام غریبمون. عید غدیر رو اونجا هستیم. خیلی خوشحالم. کولوچه هام همش لحظه شماری می کنن. دیشب داشتن هواپیما بازی می کردن و 2 ساعت توی هواپیماشون بودن و می رفتن مشهد. پرهام و خواهر گلم هم همش منتظرن. مامانی و آقا جونم هم  فردا شب حرکت می کنن .   دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی قربون صفات برم از راه دوری اومدم جای دوری نمی ره اگه به من نگاه کنی دل من زندونیه تویی که تنها می تونی قفس و وا کنی و پرنده رو رها کنی می شه کنج حرمت گوشه قلب من باش...
19 مهر 1393

کودکانم روزتون مبارک

کاش میشد:بچگی را زنده کرد کودکی شد،کودکانه گریه کرد شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود آن قیامت، که دمی بیش نبود فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟ کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . . سلام پسرهای خوشگل مامان. روزتون مبارک. نی نی های ناز و مهربون روز همتون مبارک. رسول گرامی اسلام (ص) می فرماید: " به کودکان خود محبت کنید و نسبت به آنها ترحم نمایید. وقتی به آنها وعده دادید، وفا کنید زیرا آنها جز اینکه شما را روزی دهنده خود می بینند تصور دیگری ندارند. و از امام سجاد داریم : " و اما حق فرزند تو این است که بدانی او از تو و پیوسته به تو در خیر و شر امر د...
16 مهر 1393

عید سعید قربان مبارک

قبل از هر چیز این عید فرخنده رو به همه  مخصوصا گل پسرهای خودم تبریک می گم. حالا میر یم سراغ این 2 روز  تعطیلی آخر هفته. 4 شنبه شب 9/7/93 هوس فست فود کردیم و راه افتادیم و دیدیم همون تالار عروسی که من و همسری اونجا عروسیمون رو برگزار کرده بودیم یک طبقه ش فست فود شده و چقدر هم فضای زیبایی براش درست کردن. با نور پردازیهای قشنگ. البته نشد از خود اونجا عکس بگیرم و یک اتاق بازی هم برای بچه ها درست کرده بودن که رایگان بود و صورت بچه ها رو نقاشی هم می کردن و در آخر هم نفری  یه بادکنک و یه ماشین اسباب بازی برای پسرها و نمی دونم چی برای دخترها می دادن. به کولوچه ها که خیلی خوش گذشت و ما هم یادی از عروسیمون کردیم...
12 مهر 1393

ارمیای حساس و مهربون

ارمیا خیلی مهربون و حساسه. تازگیها انقدر سوال می کنه که می دونم اقتضای سنشه. ولی واقعا گاهی سوالاتش سخته و می ترسم جوابهایی بدم که توی ذهنش نگنجه. چند روز پیش توی ماشین با هیجان گفت: مامان مامان اون بالا توی آسمونو ببین. خداست. اوناهاش. اون هم فرشته ست.   من نگاه کردم و گفتم مامان من نمی بینم. گفت : چرا من نشونت می دم. اوناهاش اون جاست. بعد گفتم که شاید چون تو پاکی می بینی مامان جان، خدا بچه ها دوست داره و اونها می بینن ولی من نمی تونم. گفت مامان من اگر دیدم به تو هم نشون میدم. مدام به آسمون نگاه می کرد و از این حرفها می زد. دیشب یه فیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس داشت می داد و یه آقایی ...
8 مهر 1393

ایلمان شیرین عسل

یه روز ایلمان کش موی من رو برداشت و گفت که موهاشو ببندم. من هم به زور بستم و بعد ایلمان گفت که من مامان شدم و شروع کرد به بازی کردن. هر از گاهی هم دست به موهاش می زد تا ببینه که یه وقت نیفتاده باشه. چند تا شعر رو از حفظه و با زبون شیرینش می خونه. به کتاب واقعا علاقه منده و همش کتاب میاره و شعرهاشو براش می خونیم و سریع هم یاد می گیره. ماشالله. تا ارمیا با شعر جدید از مهد میاد و می خونه، ایلمان هم شروع می کنه کم کم به خوندن. بزرگ بشه و این عکسهاش رو ببینه کلی به خودش خواهد خندید بعد هم رفت و گیره آورد تا بزنم به موهاش. ارمیا خوابیده بود و ایلمان داشت برای خودش بازی می کرد ...
8 مهر 1393