ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

جشن عید نوروز مهد

روز 5 شنبه 21 اسفند دعوت داشتیم کانون سمیه برای جشنی که مهد گرفته بود. به ارمیا و ایلمان که خیلی خوش گذشت. البته از 9 صبح شروع میشد و ما 10 رفتیم. جالب بود. زیاد نتونستم عکس بگیرم. همه مامان و باباها هم اومده بودن و من و کولوچه ها هم رفتیم و دوست گلم رنا رو توی محوطه با دختر نازش نهال دیدیم و بعد با هم رفتیم داخل سالن. خاله سمانه عزیز مربی کلاس ارمیا و کسری دوست صمیمی ارمیا توی مهد منتظر بودیم تا همسری بیاد دنبالمون و بچه ها کلی بازی کردن   این هم هفت سین مهد سلمونی عید کولوچه ها. ارمیا صبح با بابا رفته بود و ایلمان رو بعد از ظهر با هم بردیم ...
23 اسفند 1393

آقا ایلمان کاشف

داشتم خونه رو جاروبرقی میکشیدم که دیدم ایلمان بادکنکش رو آورد و روی جارو نگه داشت و با هوای جارو برقی بادکنک که مدت زیادی بالا م.ند و بعد ارمیا وارد عمل شد و بادکنکش رو آورد. خلاصه بابایی هم به دنبالشون ازشون فیلم می گرفت. مثلا داشتم جارو می کردم. ولی کشف ایلمان جالب بود. کولوچه ها ماهی شده بودن و بابایی هم ماهیگیر خدایی کدوم بابایی انقدر خوب با بچه ش بازی میکنه. چشم نخوره. چشم حسودان کور که همش میگن این محمدم که همش داره با بچه هاش بازی میکنه. بهترین همسر دنیاست. خدا رو شکر. پیامبر همیشه با کودکان بازی می کرده. حالا همش از محمد من ایراد بگیرین. بازی ب...
11 اسفند 1393

جوجه هام اومدن اداره کمک مامان

باز هم دولت زحمت کشید و لطف کرد و کمی ارزاق به ما داد و چون نمی تونستم با خودم ببرم خونه تصمیم بر این شد تا چهارشنبه شب با همسری و کولوچه هام بریم اداره و با ماشین بیاریم. به جوجه هام که خیلی خوش گذشت و می خواستن تا صبح بمونن. همکاران خوبم هم که سنگ تموم گذاشتن برشون کیک و میوه آوردن. کولوچه ها انقدر ذوق داشتن که حواسشون به خوردن نبود و بابایی همه خوراکیها رو خورد. ...
6 اسفند 1393

اومدیم با کلی تاخیر

تقریبا 2 هفته پیش خواهری اومد تهران و کلی خوش گذشت. کلی با هم رفتیم خرید و بچه ها با هم بازی کردن و ... کشتی رو داشته باشین. امان از این تبلت. خدا رو شکر ارمیا و ایلمان هنوز به این موهبت انسانی نایل نشدن.ایلمان داشت لیمو امانی می خورد. علی سرش رو بلند نکرد، گفت نــــــــــــه آخه می سوزم. می خواستیم بریم بیرون و دیدم به به ایلمان رژزده به خودش رسیده. ازش که گرفتم ناراحت و گریان می گفت: من می خوام رژ بزنم. این هم یک روز پر از شیطنت تازه ایلمان رو برده بودم دستشویی و تا شلوارش رو پاش کنم، گفت سردمه و ارمیا سریع پتو برا...
3 اسفند 1393

از همه جا

اول بگم که دیروز صبح آقا جون گلم رفت کربلا. یه کمی نگرانم. ایشالله به سلامتی برگرده و کلی هم بهش خوش بگذره. مامان جونم هم که دست گل به آب داده و افتاده و 2 تا از غضروفهای گاش کنده شده و باید عمل کنه. ارمیا و ایلمان دستش رو می گرفتن تا راه بره. تا می خواست از جاش تکون بخوره ایلمان می گفت: مامانی دستتو بگیرم راه بری؟ مامانی داشت وضو می گرفت: ایلمان تا آشپز خونه بردش و بعد به ارمیا گفت: داداش برو پیش مامانی، اون که برات خوراکی می خره، دوست داره. ایشالله بخیر بگذره و دکترهای دیگه بگن نیازی به عمل نداره. آخه پیش چند تا دکتر دیگه هم باید بره و نظر بگیره. دیروز صبح ایلمان از خواب بیدار شد و صدام زد و رفتم تا بغلش کنم و بیارمش بیرون....
18 بهمن 1393

باز هم تولد

3 بهمن تولد دایی مرتضی بود و رفت توی 24 سالگی. ایشالله 120 ساله بشه و عاقبت بخیر. رفتیم خونه مامانی تا یه جشن کوچولو برای مرتضی بگیریم. کولوچه ها به هوای فش فشه اومدن و دیدن فشفشه ای در کار نیست و پکر شدن. مامانی هم یکی یه شمع داد دستشون تا اونو روشن کنن و خوشحال بشن. ارمیا شمعش رو هم روشن کرده بود و داشت کیک می خورد. اون چیزی رو هم که نگاه میکنه توت فرنگی روی کیکه. خاله برای سارا کلاه و شنل بافته بود و فرستاده بود تهران و ارمیا ... اینجا هم کولوچه ها بستنی خورده بودن و سردشون شده بود ...
5 بهمن 1393

تولد 4 سالگی ارمیا توی مهد

دیروز 22/10/93 رو مهد برای بچه های متولد دی ماه جشن تولد گرفت. ساعت 2 رفتیم و عکسهامون رو گرفتیم و بعد کم کم همه بچه ها از کلاسهاشون اومدن تا توی جشن شرکت کنن. بچه های کلاس ارمیا که با خاله سمانه اومدن، همه ذوق زده شدن و همش به ارمیا می گفتن: ارمیا تولد مبارک، ارمیا، ارمیا. آقا موسیقی هم که اسم یکی یکی بچه هایی رو که تولدشون بود رو می خوند، تا نوبت ارمیا بشه، همش بچه هاشون بلند می گفتن ارمیــــــــــا. همه خندشون گرفته بود. فهمیدم چقدر بچه ها دوسش دارن. یه پسری بود به اسم کسری. خیلی ارمیا رو دوست داشت. خیلی خوش گذشت. راستی ایلمان هم خودش رو قاطی بچه ها کرده بود و یه کلاه هم از شانسش اضافه بود و اون رو می گذاشت سرش و می نشست پیش ارمیا. بر...
23 دی 1393

کولوچه های بازیگوش

این روزها ارمیا بین 2 حالت مهربونی و لجبازی کردن بدجور گیر کرده. یک لحظه میاد بوست می کنه و کلی دوست دارم میگه و یک دفعه سر لجبازیش گل می کنه و ... آدم تعجب می کنه. توی یک لحظه ایلمان رو بغل می کنه و میگه: آخــــــــی. داداش منه. بیا بغلم و چند دقیقه بعد می خواد ایلمان رو هولش بده و بعد خودش دلش می سوزه و میگه: آخی. بیا بیا. البته اقتضای این سنه. چون داره مستقل میشه و سعی می کنه کار خودش رو بکنه. ولی واقعا صبر ایوب می خواد. ایلمان هم ماشالله با سیاسته. دیشب ارمیا داشت با لگوهاش بازی می کرد و ایلمان رفت پیشش و گفت: داداش، من که دوست دارم، گناه دارم، داداشتم، به من هم بده بازی کنم. ارمیا هم دلرحم. سریع پذیرفت و ایلمان رو بغل ...
20 دی 1393

هورااااااااااااااااااااااااا تولده

با لاخره من و همسری تصمیم گرفتیم تا جشن تولد ارمیا رو خودمونی کنیم و یه کیک کوچولو بگیریم، چون توی مهد هم قراره هفته بعد برای ارمیا تولد بگیرن. دیشب مامانی زنگ زد که اگر خونه هستین ما بیایم و کادو ارمیا رو براش بیاریم. ما هم رفته بودیم دنبال کیک و گفتیم کیک که گرفتیم میایم اونجا. خلاصه رفتیم خون مامانی و یه جشن کوچولو گرفتیم. توی راه بچه ها همش happy birth day to you رو می خوندن و ایلمان آخرش می گفت من و داداش. خودش رو هم اضافه می کرد بلاچه و می گفت: happy birth day ، من و داداش.   و بعد می گفت من می خوام بپر بپر کنم و شادی کنم. چند تا عکس هم گرفتیم و بقیه عکسهای تولد می مونه برای جشن توی مهد. ایشالله. ...
16 دی 1393