تولد باباييه
اول با تاخير شب يلدا رو به همه دوستاي خوبي كه برامون پيغام تبريك گذاشتن هزاران بار تبريك مي گم و ازششون ممنونم كه هميشه به ياد من و كولوچه هستن.
اين چند روز سرمون خيلي شلوغ بود،در گير و دار اسباب كشي ماماني و گردش و خريد براي تولد ارميا و اين جور چيزا بوديم. سه شنبه و چهارشنبه رو هم مرخصي گرفتم تا هم ماماني استراحتي كرده باشه و خودم پيش ارميا باشم و هم بتونيم كمي از كارهامون رو از جمله چند تا خريد براي تولدي كه قراره براي جوجه قشنگم بگيريم رو انجام بديم.
خلاصه كه هنوز كللللللي كار داريم. چهار شنبه ديگه يعني 14 دي تولد يك سالگي عسل مامانه. هر چي بيشتر فكر ميكنم بيشتر متعجب مي شم كه اي بابا من يه ني نيه سالم و ناز دارم كه داره يك سالش مي شه و يك سال از سه نفره شدن ما مي گذره.
خدايا اول به خاطر همه چي ازت ممنونم و باز هم با پررويي تمام ازت مي خوام كه مثل هميشه هوامونو داشته باشي.
مي خواستم يه تم خاص براي تولد انتخاب كنم ولي نشد و تزئيناتي كه گرفتيم تم خاصي نداره ولي قشنگه.
خيلي ذهنم درگيره، اميدوارم تولد خوبي بشه. من و همسري هنوز تصميم نگرفتيم كادو چي بگيريم و همين طور كادو براي بچه هايي كه ميان تولد چي باشه. آخه ارميا براي تشكر از بچه هايي كه ميان تولدش بايد كادو بده.
اووووووووووه خيلي كار دارم.
و اما تولد همسر عزيزم كه يه دننننننننننننننننيا دوسش دارم و نمي دونم چي كار كنم كه امروز يه رو خوب و به يادموندني براش باشه.
آخه امروز يعني سوم دي ماه ، تولد شريك زندگيم و همه وجودمه.
شايد الان بگين واه واه چه لوس. ولي مهم نيست، دلم مي خواد با صداي بلند داد بزم محمدم دوست دارم . الهي كه هميشه سالم و شاد باشي و سايه ت روي سر من و ارميا باشه. خدا بهت عمر با عزت بده و هر چي خوبيه و هر چي كه مقدره برات در نظر بگيره.
امروز مي خوام خود همسري رو ببرم بيرون و براش يه كادوي حسسسسسسابي بگيرم. هر سال مامان همسري براش تولد مي كيره فكر كنم امسال هم اين كار رو انجام بده. يادش به خير پارسال چند روز بعد از تولدش ارميا به دنيا اومد.
اين ماه بهترين و قشنگ ترين ماه براي منه،چون اين 2 تا عزيز توي اين ماه متولد شدن و زندگي منو قشنگ كردن و بهش معنا دادن.
خدايا ازت ممنونم.
چند تا عكس توي اين چند روز از ارميا گرفتم كه هم مربوط به اسباب كشي مامانيه و هم... ( توي پست قبلي گفته بودم عكس هايي رو به اون پست اضافه خواهم كرد كه ديگه ترجيح دادم توي اين پست بگذارمشون. )
تا رسيديم خونه ماماني كولوچه باز رفت توي كمد ديواري و بيرون هم نميومد.
اين هم خونه قبلي و بسته بندي و ارمياي شيطون ، لابلاي بسته ها
بابابي و دايي مهدي دارن بسته بندي مي كنن
و ارميا خوشحال از اينكه بالاخره كارها كمي البته تموم شده و مي شه استراحت كرد
اين عكس ها براي شب چله ست
جوجه طلايي مامان تازگي ها ميره پشت مبل ها و مي خواد به زور از بينشون بياد بيرون
اين جا هم رفته بوديم پيتزا خوري و ارميا از بس شيطوني كرد نفهميديم چي خورديم
مدام مي خواست جعبه دستمال كاغذي رو تست كنه ببينه خوشمزه ست يا نه
داشتم بهش مي گفتم مامانم بشين و انقدر شيطوني نكن. اين جعبه هم اخخخه
نمي دونم از چي تعجب كرده
بابايي مامان نمي ذاره اين جعبه رو بخورم