مامانم زود خوب شو ديگه
الان يك هفته بيشتره كه ارميا سرما خورده، از ديروز حالش بدتر شد و تازه سرفه ،چرك گلو و ...
الهي مامان برات بميره. مجبور شدم براي بار دوم ببرمش دكتر و اي واااااااااااااااااااي. آمپپپپپپپپپپپپول.
دكتر گفت گوشش قرمز شده و اگه آمپول نزنه خداي نكرده پرده گوشش آسيب مي بينه. نمي دونين چقدر بغض كردم و دلم مي خواست گريه گنم. خيلي خودمو كنتل كردم. خلاصه با ترفند تول بغلم خوابوندمش و بابايي هم پاهاشو نگه داشت تا آمپولش بزنن. دلم ريش شد. همش مي ترسيدم پاشو خشك كنه و خداي نكرده سوزن بشكنه. چه فكرهايي اين مادرها از سر نگراني مي كنن. آخه من خودم توي بچه گيام لوزه داشتم و همش پنيسيلين و ... يك بار هم مامانم مي گفت انقدر از ترس پاتو خشك كردي كه سوزن شكست و موند توي پات و سريع دكتر اومد و درآوردش. هنوز هم وقتي يادم مياد كه اين اتفاق افتاده جاي آمپولم درد مي گيره. البته الان اصلا از آمپول نمي ترسم و وقتي مريض مي شم خودم به دكتر مي گم آمپول بنويسين تا زودتر خوب بشم..
خلاصه عسلكم چنان گريه اي سر داد كه بيا و ببين. دكتر 2 تا آمپول رو يكي كرد كه يك بار تزريق انجام شه. اين از ديروز . چي بگم ؟ اينو بگم كه از وقتي كه ارميا سرما خورده طفلي نه خودش يه شب خواب راحت داشته نه من و بابايي و البته بيشتر من. خيلي خسته ام. صبح هم كه بايد بيام سر كار. حس مي كنم عصبي شدم و زود همه چي بهم برمي خوره. از جمله ديروز از دست خانواده همسري ناراحت شدم و دلم مي خواست يه نفر رو بندازم توي چرخ گوشت و لهش كنم ولي الان كه فكر مي كنم انقدرها هم جاي ناراحتي و حرص خوردن نداشته. بگذريم.
چند تا عكس از توي فايل ارميا از شيطنت هاش پيدا كردم كه ديدم جالبه و توي اين پست مي گذارمشون.
كولوچه مامان از اينكه زورش زياد شده ومي تونه پشتي ها رو بندازه خوشحاله.
لابد داره فكر مي كنه كه ديگه چه شيطوني كنه.
زبون درازي به مامان ؟ اي پروي من.
راستي اين هم كفشهاي جديدشه براي اينكه پاهاي كوچولوش يخ نكنه.
اين هم عكس بچگي خودمه ( اون مو فرفريه يا به قول داداشام اسكاچ منم . به مامانم مي گن با موهاي اين آبجيه ظرفها رو مي شستي ؟)
اون ني نيه ديگه هم خواهرم ليلاست. ( مامان سارا و علي كه قبلا هم عكس هاشونو گذاشته بودم. )
از سمت راست : عمو بزرگه - آقا جونم كه ليلا توي بغلشه- مامان گلم و عمه عزيزم كه طفلي توي 20 سالگي سرطان گرفت و 2 سال بعد هم رفت پيش خدا.
اين عكس هم جريان داره پسركم. تا خاله سهيلات يعني مامان پرهامي فهميد آقا جون مي خواد عمه رو ببره عكاسي براي گرفتن عكس پرسنلي به من و خاله ليلا هم خبر داد و ما هم بدو بدو رفتيم داخل عكاسي ،آخه دو تا در اون طرف تر خونمون بود،آقا جون هم دلش نيومد و يه عكس دسته جمعي گرفتيم . كاش به ماماني هم خبر داده بوديما.