آقا جون
ارميا و بقيه نوه ها علاقه زيادي به آقا جون و ماماني دارن. ارميا اولين كلمه اي رو كه خوب ياد گرفت آقا بود ،البته مي گه آگا . هر وقت ما اونجا باشيم و آقا جونم از سر كار بياد ، ارميا تند و تند چهار دست و پا مي ره تا ايشون رو ببينه. خلاصه كه آقا جوني هر جا مي ره ارميا هم دنبالش راه ميفته. علي وپرهام وسارا هم علاقه زيادي به آقا جون دارن . علي كه تو پست قبلي ديدينش مي ره خودش رو بغل آقا جون جا مي ده و خود شيريني مي كنه. يه روز رفته بوديم خونه خواهري ( مامان سارا و علي ) اين علي آقا رفت براي آقا جون يه بشقاب با زور و زحمت آورد و براش ميوه گذاشت و شيرين عسل بازي در آورد. خلاصه كه هر كدوم از اين نوه ها خودشونو يه جوري تو دل آقا جون جا ميكنن از جمله ارميا عسلي مامان. ماماني هم خيلي مهربونه. ارميا هر روز چند ساعتي رو پيش اون مي مونه و وقتي من و بابايي از سر كار مي ريم دنبالش و سوار ماشين مي شيم ،ارميا از توي ماشين با لبخند به ماماني نگاه مي كنه و مثلا خداحافظي مي كنه و براش بپر بپر مي كنه.
يادمه وقتي بچه بوديم آقاجونم هر شب برامون قصه مي گفت ،عجب حوصله اي داشت. داستان ها و شعرهاش هنوز توي ذهن من و بقيه خواهر هام هست البته داداشي هاي من ( مهدي و مرتضي ) خيلي يادشون نمياد. وقتي قصه شروع مي شد ،مامانم هم برامون كشمش و يا تنقلات ديگه مي آورد و شب رو برامون دلنشين تر مي كرد . شعرهاي تركي كه آقاجون و ماماني برامون مي خوندن ملكه ذهنم شده. آره كلوچه من اي كاش مي شد اون روزها برمي گشت.
آقاجون من علاقه وافري به كتاب داره، طفلي تو بچگي نتونسته زياد درس بخونه و رفته سر كار ، خودش مي گه اگر مي گذاشتن من درس بخونم خيلي خوب مي شد،البته ايشون با كتاب خوندن اين موضوع رو جبران كردن و اطلاعات زيادي دارن كه شايد يه شخص دانشگاهي نداشته باشه. اگر خسته نباشن و اوقات فراغتي داشته باشن حتما درحال مطالعه پيداشون مي كني.
اين هم يه عكس از آقا جونم ، ماماني خيلي خوشش نمياد عكسش رو بگذارم.
اينجا هم آقا جونم داره تو نگهداري ارميا به من كمك مي كنه. ( ارمياي 34 روزه )
جوجه طلايي مامان بدون كه ما بچه ها هم به پاس زحمات آقا جون و ماماني خوب درس خونديم.
خاله بزرگت يعني مامان پرهام الان فوق ليسانس فيزيكه و تدريس مي كنه
البته توي مدرسه استعدادهاي درخشان ، خيلي دوست داشت ادامه بده ولي نشد ،تصميم داره در اولين فرصت اين كار رو انجام بده ودكتري رو هم بگيره. راستس خاله جونيت شاعر و نويسنده هم هست و توي چند تا كتاب هم شعرهاش چاپ شده. اينو بگم كه اون عاشق لوازم تحريره، امكان نداره بره توي همچين مغازه اي و دست خالي برگرده.
خاله ليلا يعني مامان سارا جوني و علي شيطونه ، دكتري رياضي داره از دانشگاه شريف ، يه ضرب از ليسانس تا آخر رو توي اين دانشگاه درس خونده و جزء المپيادي هاي چند سال قبله. بعضي ترم ها توي همين دانشگاه استاد حل تمرين مي شه ولي به خاطر علي و پايان نامه فكر كنم الان بيشتر به بقيه كارهاش مي رسه.
من هم كه هنوز ليسانس هستم ( رشته مديريت و برنامه ريزي)، خيلي دوست داشتم فوق بخونم ولي از اونجا كه به ورزش هم علاقه داشتم ،توي اين زمينه خيلي فعاليت كردم و كمربند مشكي دان 2 كارته رو گرفتم و چند سالي هم مربي بودم ولي الان خيلي فرصت اين رو ندارم كه به اين علاقم بپردازم . ( حيييييييف ) يك سالي تلاش كردم تا رشته تربيت بدني و علوم ورزش فوق ليسانس قبول شم ولي خيلي سخت بود ،البته بر خلاف تفكر آدمها كه فكر مي كنن تربيت بدني خيلي راحته. خلاصه كه قبول نشدم و وارد كار شدم و الان توي يكي از وزارت خونه ها مشغول كارم. نمي دونم بعدا كه اين مطالب رو بخوني همه ما چه وضعيتي داريم.
دايي مهدي ليسانس حسابداريشو گرفته و حسابدار يه شركتيه . دايي مرتضي هم كه توي هنرستان گرافيك خوند و نقاشي هاي خوبي هم مي كشه. يه دهن آواز هم خوب مي خونه و به موسيقي هم علاقه داره . الان سربازه و داره به وطن خدمت مي كنه. شيطونك خونه ست و وقت هايي كه نباشه خونه ماماني سوت و كوره. كلي از دستش مي خنديم. قربونش برم داداشي خوبيه،بچه كه بود من مامان دومش بودم و همش چسبيده بود به من و ميشه گفت خودم بزرگش كردم. بدون من نمي خوابيد ،حمومش مي كردم،جيششو عوض مي كردم و خلاصه همه كارهاشو با كمال ميل انجام مي دادم. وقتي به دنيا اومد من اول راهنماي بودم و عاشق ني ني . ايشالله توي مراحل زندگيش موفق باشه.
جوجه طلايي مامان خيلي دلم مي خواد تو هم درسخون بشي و براي خودت كسي بشي . مطمئن هستم كه اين طور خواهد بود و تو هم باعث سربلندي من و بابايي جون خواهي بود. آمين.
از خدا براي آقاجون وماماني و همه عزيزام عمر طولاني و با عزت همراه با سلامتي وعاقبت به خيري مي خوام. آمين.
تا حالا عكسي از سارا نگذاشته بودم ،اين هم عكس پرنسس ما. ( سارا كلاس اوليه،قربونش بره خاله)
من و سارا تا قبل از ازدواج من روزي نمي شد كه تلفني با هم حرف نزنيم، وقتي ازدواج كردم اوائل خيلي به همسري من حسادت مي كرد و فكر مي كرد خاله شو برده ولي كم كم با ترفندهاي همسري با هم خوب شدن. توي تمام مراسم من توي آرايشگاه همراهيم مي كرد،يادمه يه روز كه نامزد بودم و مي خواستيم با همسري بريم بيرون ،سارا كلي پشت سرم گريه كرد و فكر كرد كه ديگه منو نمي بينه. الهي بگردم. ارميا رو هم خيلي دوست داره البته من طوري رفتار كردم كه فكر نكنه ديگه محبت من فقط به جانب ارمياست.