ارميا با مامان اومد سر كار
ديروز تصميم گرفتم تا روشن شدن وضعيت پسرك گلم ، اون رو با خودم بيارم اداره ، شيطونك انگار از حرف هاي من و همسري فهميده بود كه نقشه ها براش دارم ، صبح از ساعت 6 از خواب بيدار شد و زول زد به من كه يعني من حاضرم. بلا نخوابيد كه نخوابيد. خلاصه آماده شديم و وقتي مطمئن شد كه قراره با من بياد از ذوقش بپر بپر مي كرد، خوشحال و خندان همكاري مي كرد تا آماده شيم. توي ماشين خوابش برد تا وقتي كه رسيديم. ساعت 9:30 بردمش نمازخونه تا هم كمي چهار دست و پا بره و تو بغل خسته نشه و هم پوشكش رو عوض كنم. مگه ميگذاشت ، صندلي هاي مخصوص نماز رو ديده بود وچون براش جالب و جديد بود ، رفته بود و با اونها بازي مي كرد و تا مي آوردمش براي پوشك عوض كردن،جيغ و داد راه مي انداخت و بدو بدو مي رفت و مشغول بازي مي شد، نمي دونين چه جوري عوضش كردم.
ساعت 11:20 دوباره بردمش نمازخونه و خوابوندمش ، ولي از شانس ، نماز جماعت كه شروع شد ، خانم هاي پر سر و صدا اومدن و عروسك من هم تازه نيم ساعت بود كه خوابيده بود ، بيدار شد.
ساعت 12 هم غذاشو گرم كردم و دادم نوش جونش كرد.
خلاصه بگم كه روي ميزم رو كلي به هم ريخت. 20 دفعت وسايلم رو از روي زمين جمع كردم و اين آقا خوشگله مامان ريختشون زمين.
مامان با خودكار بازي كنم ؟
اصلا به درد نمي خوره يه دونه بهترشو بهم بدين.
سعي مي كردم با چيزهاي مختلف سرگرمش كنم تا كمتر شيطوني كنه.
مامان اون جا چي داري دست بزنم ؟
اتاق من و همكارم طبقه دهمه و بايد با آسانسور رفت و آمد كنيم، ارميا خونه عزيزش آسانسور ديده بود ،اين جا هم اول يكي دو باري كه سوار شديم عكس العمل خاصي نشون نداد ولي يك بار كه از نماز خونه طبقه دوم خواستيم برگرديم بالا ،يه آقايي سوار شد وارميا چنان گريه اي سر داد و چسبيد به من كه نگو و نپرس ،نمي دونم از آقاهه ترسيد و يا ؟؟ خلاصه موقع برگشتن به خونه هم كه سوار آسانسور شديم بيايم پايين ، با اين كه كسي نبود ، ولي انگار ياد اون آقاهه افتاده بود و باز گريه كرررررررررد تا بريم بيرون. اي بابا.
روز خوبي بود. خاله زهرا
هم از ساختمون ديگه اداره كه يادش به خير چند سالي با هم بوديم و از هم جدامون كردن ( خير نبينن ) اومد و كلي با ارميا بازي كرد. خاله آزاده هم كه كلي لپ كلوچه رو كشيد و سرخشون كرد و يه لقمه چپشون كرد. ( خاله آزاده خوندي ناراحت نشي ،ولي واقعا لپاش قرمز شده بود. )
اين موز خوشمزه رو آقاي رضوي داد به ارميا ، آقاي احمدي هم براي گل پسر توي فنجون رئيس ها چايي آورد. خاله زهرا هم براش انار آورده بود كه توي عكس ها نيست.
مامانم بده پوستش رو بكنم بعد بخور .( اون يكي دستش هم سيبه.)
اينجا داره واسه خاله زهرا بپر بپر مي كنه ودلبري مي كنه.
خوش گذشت ، ولي هيچ كاري نتونستم بكنم. تصميم داشتم بيشتر وقت هابيارمش ولي مي بينم نميشه چون هم من خيلي خسته مي شم و به كارهام نمي رسم و هم عسلي مامان. اگه راه مي رفت بهتر بود ولي چون توي بغل بايد نگهش دارم خسته مي شه و دوست داره چهار دست و پا بره.
توي مترو هم كمي ناآروم بود ،آخه اولين بار بود سوار مترو مي شد و اين همه جمعيت رو مي ديد. بيسكوييت دادم دستش تا سرگرم بشه.
ظهر با همسري رفتيم و با يه مهد كودك صحبتي كرديم ، ولي دلم رضا نمي ده ،طفلي تا بياد عادت كنه كلي اذيت مي شه. نمي دونم چه كار كنم. مدير مهد رو شناختم ، معلم دبيرستان خودمون بود و شايد بگم مي شه بهش اعتماد كرد ولي آخه ارميا خيلي كوچولوهه.
خدايا كمكم كن.
( راستي امروز صبح هم ساعت 6 بيدار شد و به من نگاه مي كرد ،من هم خودم رو زدم به خواب كه يعني هستم تو هم بخواب. الهي بگردم فكر كنم مي خواست باهام بياد ، شير دادم تا خوابش ببره. اومدم هم خدا رو شكر خواب بود . )