خرید عید
این روزها همش می ریم خرید. واقعا با این دو تا ووروجک کار سختیه. از بس شیطونی می کنن. روز 5 شنبه رفتیم خیابون بهار. ارمیا خیلی خسته شده بود و همین طور می رفتیم داخل مغازه ها و میومدیم بیرون و داخل یکی از این مغازه ها داشتیم یه لباسی رو با بابایی نگاه می کردیم که یکهو دیدم آقای صاحب مغازه داره غش غش می خنده،بلـــــــــــــه. ارمیا خوابیده بود روی زمین و بلند هم نمیشد. وقتی دید خندمون گرفته دیگه بلند هم نمی شد.
پسره از ارمیا عکس گرفت و برده بود به دوستاش نشون می داد. گفت می گذارمش توی فیس بوک. می خواستم بگم برام بولوتوث کنه که روم نشد.
ائلمان هم ارمیا رو دید و از بغل من اومد پایین و اون هم خودش رو انداخت روی زمین.
وای از دست این کولوچه ها خلاصه هر جا می ریم خرید، انقدر شیطونی می کنن که آدم نمی دونه این ووروجک ها رو مراقبت کنه یا جنس ها رو نگاه کنه. ارمیا بدو بدو میکنه و ایلمان هم پشت سرش و من و بابایی هم به دنبالشون.
اون شب جمهوری هم رفتیم و دیگه 11 شب بود رسیدیم خونه ولی خرید زیادی نکردیم. آخه یه پاساژی توی جمهوری هست که لباسهای شیکی داره و ما که رسیدیم بسته بود. بالاخره جمعه از همون پاساژ یه چند تا خریدامون رو کردیم و هنوز کفشهاشون مونده که اگر خدا بخواد امروز می ریم و می خریم. همون روز تو بهار دیدم و پسندیدم و منتظر بودم ببینم لباس چی می گیریم.
خلاصه این خریدها تموم بشه خیالم راحت میشه. توی ماشین هم برای اینکه حوصله بچه ها سر نره میوه و خوراکی برمی دارم و همش دارم براشون میوه پوست می کنم و شعر می خونم و ...
منتظر بابایی بودیم تا بیاد و بریم و ائلمان هم همش بوق می زد و ارمیا هم تشویقش می کرد
اینجا هم رفتیم یه رستوران سنتی تا شاممون رو بخوریم و باز بریم دنبال خریدامون
آخه این چه قیافه ایه؟؟!
یه چیز جالب بگم که نمی دونم این ارمیا چی توی ذهنش می گذره، تازگی ها همش به من میگه مامان خدا یه عالمه نی نی داره ، اگه نی نی می خوای بهش بگو بهت بده. گفتم نه مامان برای چی ؟ گفت آخه به خدا بگیم که یه ائلمان دیگه هم بهمون بده تا بیاد و با هم بازی کنیم و بدویم و بلا بازی دربیاریم.
خندیدم و گفتم: خوب می خوای دخمل ازش بگیریم و مثل الناز دامن بپوشه؟ ( الناز دختر عموشه )گفت : نه. مثل ائلمان پسر باشه.
ائلمان هم این روزها کلمات زیادی رو یاد گرفته و مثلا شعر عمو زنجیر باف رو هم البته فقط بله اون رو با آهنگ می گه. خیلی خوردنی شده. میره روی میز پذیرایی و میاد لبه اون می ایسته و میگه 1، 2 و می خواد بپره و بعد برمی گرده و آروم میاد پایین.
مثل من زمین رو جارو می کشه و مثلا کمک می کنه. تا الان چند دست قاشق کوچک خریدم و همش می بره می اندازه توی سطل آشغال و گم میشه. یکی دوتا لیوان رو هم فکر کنم انداخه توی سطل. بابایی یه روز مچش رو گرفته بود.
اینجا هم رفتیه بودیم خونه عزیز تا حالش رو بپرسیم. آخه چشمش آب مروارید داشت و عمل گرده بود. ائلمان هم رفته بود داخل میز تلوزیون و داشت اونجا رو جارو دستی می کشید
عسلم داشت حیوونهای روی این ساز رو به من نشون می داد و صداشون رو درمیاورد