3 روز تا تولد کولوچه عسلی
چند روز پیش ارمیا داشت عکسهای عروسیمون رو نگاه می کرد. گفت: مامان من و ایلمان بازی می کردیم؟ چرا نیستیم؟
گفتم تو و ایلمانی پیش فرشته ها توی آسمونها بازی می کردین و وقتی که مامان عروس شد و بابا هم داماد. خدا گفت: ارمیا بدو برو پیش مامان و بابا که خیلی دلشون می خواد تو بری پیششون. بعد هم تو اومدی تو دل مامان و بعد هم به دنیا اومدی ، بعد از اون هم خدا به ایلمان گفت: بدو برو پیش ارمیا که حوصله ش سر رفته و داداشی می خواد تا باهاش بازی کنه. ایلمان هم بدو بدو اومد تو دل مامان و بعد هم امد خونمون.
این چیزها رو که داشتم براش می گفتم: چنان خوشحال بود که با چشمهای گرد به من نگاه می کرد و گوش می کرد.
حالا شنبه 14 دی ماه، 3 ساله میشه و چه روزهای خوشی رو برامون به ارمغان آورده. خدا رو شکـــــــــــر.
قرار بود تولد ارمیا و ایلمان رو توی یک روز بگیریم ، ولی نظرمون عوض شد. البته نظر همسری عوض شد. وگرنه من که آماده آماده بودم و داشتم تدارک هم می دیدم.
همسری میگه سال بعد که ایلمان هم بزرگ تر شده بهتره. راحت تریم. نمی دونم. من هم با کلی فکر و بالا و پایین کردن قبول کردم.
کولوچه های خوشگل من انشاءاله سال بعد جبران می کنیم.
این هم کولوچه من با کوله جدید مهدش.( بعد از مهد مامانی میره دنبالش و می بره خونشون تا من برم دنبالش و توی عکس های بعدی داریم از خونه مامانی برمی گردیم. )