ارمیای سرما خورده
روز چهارشنبه بعد از ظهر داداشیها رو بردیم پارک تا کمی هوا بخورن. ارمیا بعد از کلی سرسره بازی به زور اومد و توی ماشین نشست و بعد هم شروع کرد به نق و نوق. فکر کردم خسته شده و خوابش میاد. خلاصه توی ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم خونه و بابایی بغلش کرد گفت: وای ببین چقدر داغه. دیدم بلـــــــه. چنان تب داره که بیا و ببین. کمی استامینوفن دادیم تا صبح ببریمش دکتر. تا صبح نخوابیدیم. که البته این تا صبح نخوابیدن چند شبی طول کشید و مجبور شدم شنبه رو هم مرخصی بگیرم و نرم سر کار. فردا صبحش رفتیم دکتر و گفت گلوش بدجور چرک کرده. تعجب کردم یک دفعه چی شد. عسلم چند روز هیچی نخورد و میل نداشت. الهی بمیرم . نگرانشم. زنگ زدم به عمه تا داروهاشو فراموش نکنه. خلاصه انقدر شبها ناله می کرد که ایلمان هم بیدار میشد و باید اون رو هم از اول می خوابوندیم. خدا رو شکر کمی بهتره. الهی که تمام بیماریها و ناراحتی های پسرهام بیاد تو تن و بدن من و اونها اذیت نشن.