این روزهای کولوچه ها
3 شب بود ارمیا نصفه شب از خواب بیدار می شد و گریه می کرد و وقتی از تختش که البته کنار تخت خودمون گذاشتمش، می آوردم پیش خودم بهتر می خوابید. حس کردم وقتی می بینه ایلمان رو کنار خودم می گذارم و از طرفی هم سر کار رفتنم ممکن بی تاثیر نبوده باشه، ارمیا رو کمی حساس کرده بود. با بابایی تصمیم گرفتیم که ارمیا رو مدتی کنار خودم بخوابونم. بنابراین دیروز به ارمیا گفتم : مامان جون از امشب بیا پیش خودم لا لا کن. ارمیا این طرف مامان و ایلمان هم اون طرف. طفلی عسلم خیلی خوشحال شد و بعد کمی فکر کرد و گفت مامان بابا گناه داله (داره). خندم گرفت و متعجب. پرسیدم چرا بابا گناه داره؟ ارمیا گفت: آخه بابا گریه می کنه. الهی قربون قلب مهربون پسرم.
در هر صورت دیشب ارمیا کنار مامان تا صبح خوب خوب خوابید و یه ذره هم نق نزد. خدا رو شکر.
راستی دیروز داشتیم می رفتیم بیرون، بابایی و ارمیا رفتن یه سوپر مارکت تا برای ارمیا بستنی میوه ای بخرن، صدای ارمیا رو شنیدم که به بابایی گفت: بستنی مامان. قربونش برم که به فکر مامانه. اول اومد از سوپری بیرون و بستنی منو داد و بعد برگشت و با بابایی و 2تا بستنی دیگه اومدن، یکی بابایی و یکی هم خودش.
ایلمان خوشگل مامان هم دیروز با اون 2 تا دندون موش موشیش مدام موقع شیر خوردن محبتش رو نثار مامان می کرد و کلی داد مامان رو در می آورد. یک بار هم که چنان گازی گرفت که از جای دندونهای خوشگلش خون زد بیرون و وقتی کمی آه و ناله کردم ، نی نی نازم چنان بغضی کرد و گریه ای سر داد که انگار فهمیده چه کار کرده. کلی ناز و نوازش کردم تا آروم شده.
مهم نیست. مهم اینه که کولوچه های شیرینم خوشحال باشن و هیچ غم و غصه ای توی دنیا نداشته باشن. آمین.