ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

این روزهای کولوچه های خوشمزه مامان

1391/7/25 13:09
628 بازدید
اشتراک گذاری

خوب کولوچه های خوشمزه من باید بگم که امروز 16 مهر ماهه و شما ارمیــــــــای عزیزم 1 سال و 9 ماه و 3 روزه که اومدی پیش مامان و بابا Kissesو ایلمـــــــان هم 33 هفته ست که اومده تو دل مامان. 

خدا رو شکر

این روزها مامان خیلی زود خسته میشه و لحظه شماری می کنه که زودتر کسری هم بپره توی بغلش. مامان دیگه تا آخر مهر میره سرکار و بعد استراحت و خونه و آخ جون پیش ارمیا تا وقتی که کسری بیاد. تقریبا با مرخصی زایمان 7 ماه قراره که خونه باشم. چه خوب. ارمیای مامان 7 ماه هر روز صبح مامان رو میبینه.

کمی نگــــــرانم. نگران نگران شبی که قراره از ارمیا دور باشم و برم داداشیشو براش بیارم. به همسری اصرار می کنم که چون قراره اتاق VIP توی بیمارستان بگیریم و میشه 4 تا همراه هم پیشم بمونه، خوب ارمیا هم بمونه تا صبح پیش خودم. ولی بابایی میگه محیط بیمارستان خوب نیست و تازه تو هم که نمی تونی بغلش کنی و شب بخوابونیش. خودت راه نمی تونی بری چه برسه به اینکه ... ارمیا بیشتر ناراحت میشه و اذیت میشه.

می دونم، همه اینها رو می دونم ولی آخه چطوری از عسلم دور باشم و شب کولوچه خوشمزه من بدون من بخوابه. خیلی ناراحتم. Crying 1می دونم روزی هم که از بیمارستان بیام خونه هم نمی تونم خوب ارمیای نازمو توی بغلم بگیرم و ببوسمش و بخورمش. هر وقت به این چیزها فکر می کنم چشمهام پر اشک میشه.

تازه وقتی که بخوام به کسری شیر بدم. نکنه دل ارمیا بگیره و ناراحت بشه. خیلی دارم روی ذهنش کار می کنم و میگم یادته به به مامانو می خوردی و ارمیا با سر اشاره می کنه که یادشه ( و اصلا اصرار نداره که بخوره )و بهش میگم که نی نی داداشی بیاد به مامان بخوره؟ و ارمیا باز اشاره می کنه که بیاد بخوره و من می گم چطوری بخوره و اون ملچ و مولوچ می کنه و مثلا ادای مکیدن رو درمیاره. دلم براش می سوزه. درسته به اینکه دیگه شیر نخورده عادت کرده و اصلا هم اصراری نداره ولی اگه داداشی بیاد بخواد شیر بخوره حتما ارمیا ناراحت میشه. نمی دونم چه کار کنم. خدایا کمکم کن.

هرچی به روز موعود نزدیک تر میشم و روز شماری هم می کنم که زودتر برسه دلم بیشتر میگره.  قشنگترین و بهترین شکلکهامی دونم روزهای سختی رو درپیش خواهم داشت.

ارمیا مامانو ببخش. خدا خواست تا داداشیت زودتر بیاد. شاید صلاح در این بوده. نمی دونم. هم خوشحالم و هم نگران.

دلم می خواد این روزها زودتر بگذره و کولوچه هام بزرگ شده باشن و عاشق هم باشن و من سرم رو راحت بگذارم روی زمین و با خیال راحت استراحت کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامان اميرحسين
16 مهر 91 13:03
عزيزم من كاملا حست رو درك ميكنم منم خيلي وقتا دلم ميگيره از اينكه نكنه داداشيه امير حسين بياد يه وقتي اميرحسين دلگير شه و يا فكر كنه ما اون رو بيشتر دوست داريم جالب اينجاست كه منم به اين فكر كرده بودم خواستم برم بيمارستان براي زايمان اميرحسين رو ببرم عجيب از حالا دلم گرفته كه اون شب خيلي براي اميرحسين نگران ميشم خودم هم دليلش رو نميدونم؟؟؟؟؟؟؟


سلام عزیزم. می دونم شما هم حس منو درک می کنی ولی باز هم امیر حسین بزرگتره و ارمیا هنوز خیلی کوچیکه. من هم خیلی نگرانم.
مامان هامان
16 مهر 91 13:15
عزیزدلم اصلا خودت رو نگران نکن فکر اون روزی باش که دوتا داداشی باهم بازی می کنند و احساس غرور و از همه مهمتر دیگه ارمیا جون تنها نیست این خودش یه نعمت خیلی خیلی بزرگه که با شرایط کنونی شامل خیلی از ماها نمیشه شاد باشی مراقب خودت باش


سلام عزیزم. ممنون از حرفهای دلگرم کننده ت. دعا کن.
مهشید
16 مهر 91 15:39
سلام
من و برادر کوچکترم 5 سال با هم اختلاف سن داریم. من فکر می کنم خواهر برادرایی که اختلاف سنیشون بیشتره دیرتر می تونن باهم رابطه صمیمی تری برقرار کنن. برعکس اونهایی که فاصله سنیشون کمتره زودتر رابطشون صمیمی میشه
مثلا ما که پنج سال اختلاف داشتیم، وقتی من 10 ساله بودم، اون 5 ساله، وقتی من 15 ساله بودم اون 10 ساله، یا الان که بیست سالمه اون 15 سالشه.
الان یه مدت کوتاهه که دنیاهامون به هم نزدیک شده. وگرنه قبلا روحیاتمون خیلی باهم فرق می کرد
ولی اونهایی که اختلاف سنیشون کمه باهم بزرگ می شن...
انشاالله هر چی خیره پیش بیاد!
موفق باشید


سلام دختر خوب. حرف شما درسته. ممنونم از دلگرمیت.
مامان امیرعلی
16 مهر 91 21:17
عزیزم خداخودش همه چیودرست میکنه توکل کن
ازالانم به این چیزافکرنکن استرس برای کسری جونم خوب نیست


اون که بله خدا خودش مراقب همه چیز هست.
مامان علی
16 مهر 91 22:47
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند !
روزکودک مبارک کلوچه عسلی و کلوچه مربایی


سلام خاله. ممنون عزیزم.
مامان آرتین
17 مهر 91 0:35
وااای مامانی تورو خدا خودت رو ناراحت نکن این روزها زود میگذره در عوض دوتا کلوچه های خوشگل با هم همبازی میشن


راست میگی؟ خدا کنه. ممنون عزیزم.
مامی نسیم (مامان ملودی )
17 مهر 91 1:10
ای خدا فدای دله مهربونت بشم این دوران هم میگذره و بدن ارمیا هم با همون دل کوچولوش درکت میکنه


ایشالله که به خیر و خوشی بگذره. ارمیا هم مامانو ببخشه و ناراحت نشه.
مامان آرینا موفرفری
17 مهر 91 1:44
__000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________** کوچولوی نازنین روزت مبارک
محمد
17 مهر 91 9:45
مامان آریا
17 مهر 91 10:21
سلام ...
اخخخخخی نازی
نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه ...
بچه ها خیلی زود خودشونو وفق میدن



سلام. ممنون از دلگرمیت گلم.
مامان آیلا
17 مهر 91 10:43
مامانی خیلی سخت نگیر وقتی ارمیا با مسئله کنار اومده شما چرا بیدارش می کنی الهی زود زود کسری جونی هم به بغل مامانی بیاد
راستی کولوچه های خوشگل و ناز روزتون مبارک


چی بگم. ایشالله. ممنون خاله. روز گل دختری هم مبارک.
مامان امیرحسین
17 مهر 91 11:25
سلام می بینم که به لطف خدا به لحظه موعود نزدیک شدی گفتن این حرف که نگران نباش چیزی از نگرانیهات کم نمی کنه چون بالاخره مادر هستی و این حس همیشه باهاته ...

به امید خدا این روزها هم طی می شه و بزرگ می شن..

نگران اون شب ارمیا هم نباش ..چاره ای نداری اون شب رو ازش دور باشی این هم یه تجربه هست دیگه ...

موقع اسباب کشی من امیرحسین رو با خواهرم فرستادم خونه مامانم تازه اون موقع شیر هم می خورد .. اون شب خودم رو زدم به بی خیالی اصلا هم نگرانش نبودم و حتی زنگ هم نزدم حالش رو بپرسم ... خودم رو سرگرم چیدمان خونه کردم حتی همسرم هم نمی پرسید که یه وقت من احساساتی بشم و تا ورامین برم و برش دارم بیارم تهران تازه صبح هم اومدم اداره و بعد از ظهر هم ساعت 6 رسیدم خونه مامانم ..
وقتی فکرش رو می کنم اون روزها و روزهای زیادی رو به حس مادریم غلبه کردم و سنگدلی رو جایگزین احساسم کردم وقتی یادم می افته اشک تو چشام جمع می شه ...
نمی دونم چرا همش فکر می کنم که به امیرحسین خیلی ظلم کردم ...

ترو خدا وقت دنیا اومدن گلت برای پسره گل من و آرامشم دعا کن ... یادت نره ...
اگه قابل باشم برات دعا می کنم ...
اگه کمکی چیزی هم خواستی حتما بهم زنگ بزن ...


سلام دوست خوبم. ممنونم از حرفهای خوب و دلگرم کننده ت. حتما دعا می کنم. راستی چه سخت که 2 روز امیر حسینو ندیدی. چه غلبه ای کردی.
پارمیدا
17 مهر 91 19:46
آخی مامانی حالت رو درک میکنم که نتونی حتی یه شب از ارمیا دور باشی اما کسری جون بیشتر بهت احتیاج داره به این فکر کن که یه سال دیگه همه چیز عادی شده و ارمیا و کسری جون دوتا دوست مهربون واسه هم هستند.


مرسی گلم. ایشالله.
زهرا مامان قاصدک
18 مهر 91 12:49
نگران نباش دوست جونم ؛ خدارو شکر بابایی پیش ارمیاست . یه شبه یه جوری تحمل کن ایشاا... بعدش صحیح و سالم میای پیشش


ممنون. ایشالله. ولی خیلی سخته. هر وقت فکرشو می کنم اشکهان میریزه.
بابای مهرسا
18 مهر 91 15:23
سلام
میخواستم تو پست بالا نظر بدم ولی نشد...
ایشالله قدمش پر از خیر و برکت باشه


سلام عمو. ممنونم. ایشالله مهرسا جان همیشه سالم و تندرست باشه.
مامان نازنین زهرا
19 مهر 91 9:36
سلام گلم دقیقا حست رو درک میکنم نازنین زهرای من دو سال و دو ماه با بچه دومم تفاوت سنی داره و تا ده روز دیگه نوبت زایمان دارم باورت میشه از روزی که فهمیدم باردارم این فکرهایی که شما اینجا نوشتی توی سرمه بر عکس زمانی که قرار بود نازنین زهرا بیاد اینقدری که ترس از عمل و شب بیداری و این چیزها داشتم الان تنها ترسم روحیه حساس دختر کوچولومه بازم خدا رو شکر از مدتها قبل بهش گفتم اگر مامانی بره یاسمین رو بیاره تو روی پای عمه بخواب عمه بهت غذا بده و آمادست هر چند میدونم باز هم اونشب بیقراری میکنه ولی دیگه مجبورم تازه نازی با اینکه 6 ماهی میشه ازر شیر گرفتمش چون خواهر شوهر بچش کوچیکه دیده اون شیر میخوره همش میاد سرش رو میذاره رو سینم و لبای کوچیکش رو باز و بسته میکنه میگه منم ممه میخوام یا منم نی نی ام باورت نمیشه چقدر حس بدی دارم این موقع ها اما به قول شما خواست خدا بوده
من سعی میکنم به لحظات خوبی که دو تا خواهر باهم دارن فکر کنم به بعدها که همبازی هم میشن و چیزهای خوب اینجوری چون نازنین زهرا همه ی وجودمه و طاقت ناراحتی اش رو ندارم و یاسمینم دقیقا برام مثل نازنین عزیزه و استرس و ترس من روی اون تاثیر میذاره و نمیخوام اون اذیت بشه توکل به خدا خودش برامون مقدر کرده و خودشم مواظب کوچولوها مون هست


سلام عزیزم. خوبی؟ خیلی خوشحالم یه همدرد پیدا کردم. البته دردکه نمی شه گفت خدا نکنه. یه هم احساس . واقعا سخته. دلم کباب شد وقتی نوشتین نازنین سرش رو می گذاره و شیر میخواد. دلم گرفت. الهی بگردم. ایشالله یه روزی برسه که بزرگ شده باشن و با هم مهربون و صمیمی و ما خیالمون راحت بشه.
مهرناز
20 مهر 91 14:07
آخی عزیزم با اینکه من توی شرایط شما نیستم اما میتونم درکت کنم خیلی سخته. دختر خواهر من 5 سالش بود که خواهرم برا یزایمان دومش رفت بیمارستان با اینکه دخترش 5 ساله بوداما شب خیلی بهانه مامانشو میگرفت و ما سعی میکردیم سرگرمش کنیم. انشالله اون شب هم به سلامتی میگذره و کسری عزیز میاد توی آغوشت.


سلام گلم. ممنون ازشما.
سمانه مامان پارسا جون
20 مهر 91 14:55
خودتو ناراحت نکن عزیزم استرس واست خوب نیست
سعی کن به چیزای خوبش فکر کنی تازه حتما اطرافیانت هم هستن که توی اون شرایط سخت کمکت کنن
حتما شوهرت هم خیلی هواتو داره این دوران سخت بزودی میگذره و حتما بعدش خوشیهای زیادی هست
به خدا توکل کن عزیزم و ازش بخواه که خودش همه چیرو رو به راه کنه


درسته ولی همش فکرهایی میاد توی ذهنم که اذیتم می کنه. می ترسم طفلی ارمیا اذیت بشه.
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
30 مهر 91 10:57
نازی دوستم وقتی مامانش سر خواهرش باردار میشه یکسال و دوماهه بوده و اونو از شیر میگیرن وقتی خواهرش دنیا میاد یکسال و یازده ماهه بوده و خیلی جالبه که مامانش هم به اون هم به نوزاده باهم شیر میداده و این شکمو هم بعداز نه ماه دوباره شیرخوردن رو شروع میکنه و تا دو سال و نیمگی شیر مامانش رو با خواهرش شریک بوده.


وای چه جالب. ممکنه که ارمیا هم شیر بخواد. خوب من هم بهش میدم. دلم نمیاد ندم.طفلی رو زود از شیر گرفتم.