باز هم اومدم
سلام. راستش باید بگم این روزها بدجور مریض بودم. باید بگم باز 10 روزی توی خونه استراحت مطلق شدم و از جام تکون هم نخوردم. خوب دلی از عذا درآوردم . از بس استراحت کردم دیگه حالم داشت به هم می خورد. حالا برگشتم سر کار خوشحالم. البته مشکلم هنوز به طور کامل رفع نشده ولی خوب خدا رو شکر بهترم.
می دونین چیه؟
باید بگم که خـــدا خواسته و ارمیا داره یه همبـــازی پیدا می کنه.شاید بگید وای چه خبره؟ می دونم ارمیا هنوز کوچیکه. خودمم هم تازه از شوک دراومدم اون هم با این همه مشکلاتی که برام پیش اومد و من هم آمادگیش رو نداشم. خیلی سخته. فقط توکل کردم به خدا. طفلی ارمیا هم کم اذیت نشد. چون نمی تونستم خوب بغلش کنم و همش باید نشسته توی بغلم باهاش بازی می کردم.
الهی بمیرم نمی دونین برای این موضوع که دیگه نباید به به مامان رو بخوره چقدر هنوز هم گریه می کنم. اول توجه نکردم و شیرش دادم و مشکلم بیشتر شد. چون این روزها خونریزی شدیدی رو تجربه کردم و حالا مجبور شدم کم کم ارمیای عسلم رو از شیر بگیرم. دیگه عادت کرده ولی گاهی که میاد طرفم و شیر می خواد جیگرم کباب میشه و خودم شروع می کنم به گریه کردن.
برامون دعا کنید.
بعدا نوشت: راستش اولش خیلی خوشحال نبودم، نه اینکه ناشکری کنم ها نه، ولی می دونستم خیلی مشکله دو تا بچه کوچیک رو با هم بزرگ کردن. ولی الان خوشحالم و خدا رو هزاران بار شکر می کنم. حکمتش رو خودش بهتر می دونه پس نباید توی کارهاش دخالت کرد. می دونم تا چند سال اول سخت خواهد بود ولی سالها بعد شیرین تر خواهد شد و ارمیا هم یه همبازی خواهد داشت و دیگه حوصله ش سر نمی ره و ...
دیگه خیلی نگران نیستم چون تا اینجا رو خدا خیلی بهم کمک کرده و می دونم از این به بعد هم تنهامون نخواهد گذاشت. خدا هر نی نی رو می ده خودش حواسش به همه چیز هست و بنده ش رو تنها نمی گذاره. همش تصور می کنم این دوتا ووروجک های مامان چه آتیشی که نمی خوان بسوزونن.