ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

با خشونت هرگز

1390/9/7 12:33
736 بازدید
اشتراک گذاری

يه وبلاگي رو داشتم مي خوندم،‌ يه شعر قشنگ توش بود كه با خوندنش لذت بردم و دلم مي خواست شما هم از خوندن اون لذت ببرين. واقعا آدم رو به تفكر وامي داره.

سخت آشفته و غمگین بودم
 به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
 چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
 و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد 
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا 
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد...
اما همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما 
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را...
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامي نسيم ( مامان ملودي)
7 آذر 90 13:46
واقعا
مامان رومینا
7 آذر 90 14:58
خیلی شعر جالبی بود مامان ارمیا
نگين
7 آذر 90 15:11
سلام دوست خوبم اميدوارم كه هميشه خوب و خوش و سلامت باشيد .
مامان سام
7 آذر 90 23:59
خيلي خيلي قشنگ بود اما تو اين دوره و زمونه بچه اي مثل حسن خيلي كم پيدا ميشه
مامان آرینا
8 آذر 90 1:01
عالی بود.
مامان آیلا
8 آذر 90 9:17
من که لذت بردم دستتون درد نکنه با این ظریف اندیشیتونD> . ارمیا جونی رو ببوسید=
نبات کوچولو
8 آذر 90 13:47
رضا و مینا در اتاق بودند که ناگهان صدایی از بیرون آمد. رضا و مینا بیرون رفتند. چندین نفر را در حال سینه رنی، طبل زنی و زنجیر زنی دیدند. یک نفر هم نوحه می خواند. مینا از رضا پرسید: « به این کار ها چه می گویند؟ » رضا گفت: « مردم برای شرکت در مراسم به کوچه ها می آیند. به این کار دسته راه انداختن می گویند. » مینا گفت: « هر روز مردم به این جا می آیند؟ » رضا گفت: « هر روز که نه. » مینا گفت: « پس کی؟ » رضا گفت: « فقط روزهای محرم. » مینا گفت: « مگر این ماه، ماه محرم است؟ » رضا گفت: « بله، چه طور است که ما هم طبل و زنجیر خود را بیاوریم. » مینا گفت: « خوب است. » آن ها طبل و زنجیرشان را آوردند و وسط خیابان طبل و زنجیر زدند.
لطفا"فیلتر نفرمایید!!!
8 آذر 90 23:24
باید اعتراف کنم که کوچولوی شما دلمو برده فوق العاده نازه الهییییییییییییییییییی. راسی سلام مامان ارمیا. تسلیت میگم این ایام رو..به شما و خانواده محترمتون
مامان سام
9 آذر 90 12:56
سلام نظرات خصوصيت رو چك كن
بابای مهرسا
9 آذر 90 14:26
دستتون درد نکنه عالی بود
مامان تربچه
10 آذر 90 7:55
واقعا تاثر برانگیز بود دستت درد نکنه
مامان سید کوچولو
10 آذر 90 14:13
عجب اشتباهی کرده این معلمه. عجول و بی رحمانه... ولی خب پسره هم نظم و ترتیب یادش بمونه ..
مامان امیرعلی
11 آذر 90 15:55
خیلی خیلی جالب بود.ممنون
مامان علی
11 آذر 90 17:08
بسیار قشنگ بود ولی دلم رو به درد آورد. براستی باید آدم بعضی درس ها را به چه قیمتی بگیره؟؟!!
مامان حارث
11 آذر 90 17:36
من خیلی وقت لینکت کردم اما تو


سلام عزيزم. به خدا وبت باز نميشه. نميدونم چطور وبلاگتو ببينم ولينكت كنم.فكر نكن بي معرفتم.
مامي نسيم ( مامان ملودي)
11 آذر 90 20:27
خانومي من منتظرم که بگي هم و کجا ببينيم ها