عيد فطر و سفرنامه زنجان و تبريز
چهارشنبه روز عيد فطر ، من و بابايي و ارميا به همراه ماماني رفتيم زنجان. يك شب مونديم خونه خالهء من ، ماماني رو گذاشتيم پيش خواهرش تا همديگه رو سير ببينن و با هم درد دل خواهرانه بكنن. راستي آقا جونم نتونست با ما بياد و موند تهران. من و بابايي و ارميا رفتيم تبريز خونه عمه كوچيكه ( عمه لیلا ) ارميا، عمو بزرگه ارميا و عزيز جون هم جدا از ما از تهران حركت كردن رفتن طرف تبريز . مقصد اول اونها ميانه بود. و اما توضيح و تفسير سفرمون.
اول اينكه خدا رو شكر مي كنم كه امسال ارميا هم با ما بود و به ميمنت بودنش تصميم گرفتيم بريم سفر و خوش بگذرونيم.
ما تصميم داشتيم يك شب بريم شمال و برگرديم ولي اخبار اعلام كرد كه مسير شمال پر ترافيكه و توي راه تصميم گرفتيم بريم زنجان منزل اقوام ما و بعدش هم تبريز منزل اقوام همسري.بنابراين برگشتيم تهران و ماماني روهم سوار كرديم و راه افتاديم. ( البته هنوز از تهران دور نشده بوديم ) .
ارميا حوصلش سر رفته بود ، از ماشين پياده شديم تا هوايي بخوره. فكر كنم ابهر باشه.
ساعت 8 شب رسيديم زنجان . عسل مامان صبح كه از خواب بيدار شد بردمش توي حياط و كنار درخت هلو ازش عكس گرفتم. حياط خونه خالم خيلي با صفاست.
بعدش رفتيم خونه مادر بزرگ من ( مادر آقا جونم ) و عكس هاي بعدي اطراف خونه مادر بزرگه. هرچقدر ارميا رو صدا مي كردم تا به دوربين نگاه كنه اصلا حواسش نبود و محو تماشاي رودخونه و سبزه ها و ... بود. مجبور شدم از زاويه ديگه ازش عكس بگيرم.
بعد از ديدن مادربزرگ رفتيم خونه دو تا عمه هاي من و بعد هم براي نهار رفتيم باغ خاله جونم. عكس هاي بعدي ارميا و بابايي توي باغه.
عکس یادگاری با بزبزه قندی
اين هم 2 تا هاپوي بامزه.
آقا گاوه و خانوم گاوه با ني ني شون.
سيب هاي كه مي بينين سيب پاييزه ست. الان اصلا قابل خوردن نيست و مثل سنگ مي مونه. اين آقا ارميا انقدر با اين 2 تا سيب بازي كرد تا كنده شد، دلم براي سيب ها سوخت. گذاشتم تو ماشين شايد خود به خود برسه ولي زير آفتاب سوخت و از بين رفت.
بابايي در حال تير اندازي
اين هم كدو تنبل. چقدر خوشگل و خوش رنگه،ولي نمي دونم چرا ارميا خوشش نيومد و گريه كرد. البته فكر كنم خسته شده بود.
بعد از كلي بازي و گردش توي باغ، ارميا خسته شد ، بعد از نهار سوار ماشين شديم و به طرف تبريز حركت كرديم.ارميا هم توي ماشين به مدت 2 ساعت خوابيد.
بيدار كه شد رفتم عقب پيشش و كمي سرگرمش كردم ،
خسته كه شد نگهداشتيم و پياده شديم تا استراحت كنيم. خلاصه 2 يا 3 بار تا تبريز نگه داشتيم، عسل مامان خيلي زود خسته مي شد، آخه اولين مسافرت طولاني بود كه تجربه ميكرد ، خلاصه ساعت نزديك 9 رسيديم خونه عمه ليلا . عزيزجون و عمو بزرگه ارميا هم رسيده بودن. بعد از دوش گرفتن شام خورديم و استراحت كرديم.باد خنكي مي اومدو ارميا روسري دختر عمه رو كه اسمش مائده ست سر كرد كه سرما نخوره.
خلاصه 2 شب هم مونديم خونه عمه ليلا، از چندجاي تبريز ديدن كرديم ( پارك آنالار،آتالار - پارك باغلار باغي ) شب آخر مي خواستيم بريم ايل گولي يا به اسم ديگه ، شاه گولي كه آقا ارميا وقت خوابش رسيده بود ، ما نمي خواستيم بريم و به اصرار بقيه ما هم راهي شديم و پشيمان، چون انقدر جوجه طلايي من توي راه رفت توي ماشين گريه كرد كه من و بابايي و عزيز برگشتيم خونه و خوابيديم تا بقيه از گردش بيان. نميدونم ساعت چند برگشته بودن. خيلي دلم براي پسملم سوخت، حس كردم فكر كرده ناديده گرفته شده ، خوب بچم حق داشت بايد به خواستش احترام مي گذاشتم و نمي رفتم، خيلي گريه كرد، حتي توي خواب هم لباشو جمع مي كرد و ...الهي بميرم مامانم.
شنبه صبح زود تقريبا ساعت 5:45 راه افتاديم طرف تهران تا ارميا ساعات زيادي رو خواب باشه. صبحانه رو هم توي ماشين خورديم . كلوچه تا نزديك زنجان خوابيد ، بعد از زنجان پياده شديم و استراحت كرديم. ارميا هم تا تونست با خاك و شن بازي كرد.
ببينين چقدر ملوس نشسته.قربونش برم الهي. راستي ارميا طفلي ازبس تو پوشك بود فرصت روغنيمت دونستم و كمي آزاد گذاشتمش تا هوايي بخوره.
همه چيز براي كولوچه من جالب بود و محو تماشا.
بابايي در حال هندوانه خوردن.
يك بار هم قزوين پياده شديم و نهار خورديم.ارميا از كرج دوباره خوابيد و وقتي رسيديم خونه خواب بود ، ما هم از فرصت استفاده كرديم و 2 ساعتي خوابيديم.( ساعت 3:20 رسيديم خونمون. آخيش )