روزهای خوبیه
اول اینکه خیلی خوشحالم. یکی از دوستان وبلاگیم، مهرناز جان هفته پیش نی نی دومش به دنیا اومد و خدا رو شکر حال خودش و نی نیش خوبه. درست وقتی باهاش تماس گرفتم که یک ساعتی میشد از اتاق عمل اومده بود بیرون. نگران رادین گلی بود که شب می خواد تنها بمونه و بدون مامان بخوابه. یاد زمانی که ایلمان به دنیا اومد افتادم و حس مشترکی که اون موقع با مهرناز داشتم و کمی دلداریش دادم. http://jigili.niniweblog.com/
2 تا دیگه از دوستان وبلاگی دیگه هم بعد از سالها صاحب نی نی شدن و هنوز منتظرم که عکس فرشته هاشونو بگذارن. خدا رو هزاران بار شکر.http://entezar-man.blogfa.com/ و http://ashegetam.niniweblog.com /
پرهام گلی هم که با خواهر گلم اومدن تهران و خوشحالی منو چند برابر کردن. دیروز ارمیا و ایلمان کلی با پرهام بازی کردن و منو خواهری هم کلی دیدار تازه کردیم.
این روزهای گرم تابستون هم که تمومی نداره. تازگیها ارمیا رو خودم از مهد میارم و چون پیاده میایم کلی لپهای ارمیا گلی میشه و طفلی گرمش میشه. بهش میگم می خوای بابا با ماشین بیاد دنبالت: میگه نه تو بیا. می ترسه بابا دیر بره دنبالش و یا مثل هفته قبل که با عزیز رفته بود جایی اصلا دنبالش نره . روز بدی بود. اگر می دونستم خودم اونروز می رفتم دنبالش. بابایی بهم اطلاع نداده بود و فکر کرده بود خودش رو می رسونه. مسئول مهد هم با هماهنگی من ارمیا رو با آژانس فرستاد خونه و ارمیا طفلی کلی ترسیده بود. من هم دل تو دلم نبود و ایلمان رو خوابوندم و در رو بستم و دویدم سر کوچه تا ارمیا رو سریع بغلش کنم و ازش معذرت خواهی کنم.چهره ترسیده ارمیا انقدر ناراحتم کرد که کلی گریه کردم. (تا ارمیا بیاد هم کلی گریه کرده بودم)خود ارمیا هم تا منو دید زد زیر گریه و تا شب دپرس بود و حرف هم نمی زد. من هم از دست همسری خیلی ناراحت شدم و تا شب باهاش حرف نزدم. از اون روز خودم از سر کار که برمی گردم میرم دنبالش. گاهی که از پله های مهد میاد پایین می بینم که آهسته با نگاهی نگران داره میاد و یک بار هم بهم گفت: مامان گفتن ارمیا بیاد بره خونه فکر کردم آژانس اومده. الهی بمیرم.
اینجا رفتیم تا برای بچه ها لباس بگیریم و کولوچه هام نشسته بودن زیر رگال و بلند هم نمیشدن. کلی فروشنده ها بهشون خندیدن.
ارمیا واکرشونو که بهش الان موتور میگن رو اسب کرده بود و با متر بسته بودش به پایه مبل تا فرار نکنه. یک بار هم پای خودش و ایلمان و بسته بود به هم و راه می رفتن و میفتادن و می خندیدن. تازه گره زدن رو یاد گرفته و هزار تا هم گره زده.
ایلمان گلی مامان هم که دوست داره هندونه رو با قاشق بخوره و تهش رو هم در آورده. بهش می گفتم: بسه نخور و می خندید و می گفت آبشو بخولم.
اینجا هم بلای مامان تاپ منو از گردنش آوزون کرده و میگه که من مامان شدم.
داشتیم می رفتیم خونه عمه هاجر و به بچه ها گفتم اول اتاقتون رو جمع بکنید تا بعد بریم. ایلمان هم داشت تند و تند مرتب می کرد. البته ارمیا تازگیها خیلی مرتب و منظم شده و خرابکاریهای ایلمان رو هم درست می کنه. یه روز ایلمان داشت دوغ رو با قاشق می ریخت و ارمیا یه دستمال آورده بود و سرامیک رو تمیز می کرد و می گفت مامان آخه از دست این ایلمان چه کار کنیم؟ نی نی شیطونه.
ایلمان چند وقتیه به همه می گه بی ادب. با ارمیا هم که دعواشون می شه همش به هم میگن بی ادب. یه روز رفته بودیم خرید و ایلمان خسته شده بود و همش به آقای فروشنده گفت بی ادب. مونده بودم چی بگم.