هوا دلچسبه
روز یک شنبه بنا به دلایلی نرفتم اداره و به اجبار موندم خونه. چون بابایی رو بدون هماهنگی فرستادن تبریز و کلی هم من رو به دردسر انداختن. بماند که رئیس محترم شاکی شد و چون تازه 2 روز به خاطر سرماخوردگی ایلمان مرخصی گرفته بودم و هر روز هم یک ساعت مرخصی می گیرم تا برم خونه و زودتر به جوجه هام برسم دیگه مرخصی هام هم ته کشیده.
خلاصه کولوچه هام حوصله شون سر رفته بود و رفتیم خونه مامانی و بعد با مامانی رفتیم پارک تا ارمیا و ایلمان کمی توی این آب و هوای دم عید بازی کنن.
خدا رو شکر بهشون خوش گذشت، بعد از شام هم آقا جونم ما رو رسوند خونه و ارمیا چنان از نبود بابایی دلش گرفته بود همش بی دلیل گریه می کرد و با خستگی تمام هم نمی خوابید. ایلمان هم خوابش میومد و مونده بودم چطوری بدون کمک همسری جوجه ها رو بخوابونم. خلاصه هردوشون رو کنار خودم خوابوندم و شروع کردم قصه شنگول و منگول رو گفتن. قصه که تموم شد ارمیا باز گفت که نمی خوام بخوابم. آخه اگه بریم توی اتاق بخوابیم من می ترسم. گفتم مامان جان مگه من پیشتون نیستم؟ گفت آره، خیالش رو راحت کردم که تا مامان هست نگران هیچی نباش و بخواب و بعد چسبید بهم و خوابید.
ایلمان هم طول کشید تا بخوابه. خلاصه خدا رو شکر کردم که سایه محمدم بالای سرمون هست. اولین بار بود که همسری شب خونه نبود. بچه ها که خوابیدن دل خودم هم گرفت و نشستم یه دل سیر گریه کردم و بعد خوابیدم. ساعت 4 صبح بود که همسری رسید خونه.
ایلمان مامان خودش از پله های سرسره می رفت بالا
بعد از کلی بازی مامانی صداشون کرد تا برن و خوراکی و آب بخورن. اون دیوار پشتی هم مهد ارمیاست که اون روز چون دید من خونه ام نرفت که نرفت
ایلمان بطری رو گرفته بود و رفته بود و می خواست باهاش سر هم بخوره و حین سر خوردن آب هم بخوره. این کار رو از ارمیا یاد گرفته بود بلاچه.
بطری رو تا کجا هم کرده توی دهنش
ارمیا هم که یه دوست پیدا کرد به اسم پریسا و همش با اون بازی می کرد و با هم کیک و نون هم می خوردن و می خواست کیکش رو مثل پریسا بگذاره توی جیبش و از جیبش هم همش می افتاد