فشم
جمعه 1 شهریور 92 تصمیم گرفتیم تا بریم فشم. هر چی به مامانی و دایی های کولوچه ها اصرار کردیم با ما بیان گفتن آمادگی ندارن و هفته آینده. خلاصه خودمون رفتیم و جاشون خالی کلی خوش گذشت. با همسری تصمیم گرفتیم تا هوا خوبه و پاییز نشده آخر هفته ها بریم هوا خوری و دیگه هوا سرد بشه امکانش نیست.
خیلی خوب بود، فقط موقعی که داشتیم جمع می کردیم تا برگردیم یه خانواده که آش پخته بودن یه کاسه هم برای ما آوردن و اصرار که بخورین. خلاصه همسری رفته بود وسایل رو بگذاره توی ماشین و بیاد تا بقیه رو ببریم، ایلمان هم بغل من بود و یهو تا آش رو گرفتم، دستش رو کرد توی آش و من هم از هولم بدو بدو دویدم کنار رودخونه تا دستش رو سریع با آب سرد بشورم، خلاصه کمی گریه کرد و خدا رو شکر قرمزیش هم نموند و خوب شد. برگشتم دیدم آش ریخته روی زمین و همه ما مخصوصا ایلمان مامان آش نخورده و دهن سوخته شدیم.
انگار اینجا ایلمان داره صدا می کنه آهای بیاین اینجا خیلی خوش می گذره.
الهی جیگرتو بخورم با این حالتهایی که به خودت می گیری