این روزهای کولوچه های مامان
کولوچه عسلی من الان 1 سال و 7 ماه و 9 روزه شده و کولوچه مربایی هم توی 25 هفتگی به سر می بره. هنوز طفلی اسم نداره. کلی من و همسری داریم فکر می کنیم ، به نتایجی هم رسیدیم ولی بین چند تا اسم گیر کردیم. وقتی قطعی بشه حتما میگم.
ارمیای مامان انقدر هنــــــــدوانه دوست داره که قبلا هم گفتم، خوشش میاد که با قاشق کاسه هندوانه رو بتراشم و تازه با قاشق هم راضی نمیشه بخوره دوست داره بلند کنه و آبش رو سر بکشه. والا ما از این کارها جلوش نکردیم، نمی دونم از کجا یاد گرفته. تازه سرش رو که میکنه توی هندوانه دالی هم میکنه. از دستش خندم میگیره. جلوش رو نمی گیرم چون ممکنه فکر کنه چیه و بیشتر مشتاق بشه. هنوز نتونستم از این صحنه ها عکس خوبی بگیرم. ولی فعلا به این 2 تا عکس قناعت می کنم.
لپهاش پر از آب هندوونه شده
اینجا هم فهمید دارم عکس میگیرم پا گذاشت به فرار
( مدرک جرمش اون پشت پیداست ) ( در ضمن رومیزی ها رو روی زمین می بینین، من همش میندازم روی میز و ارمیا می اندازه زمین . نمی دونم چرا ؟!!! )
اینجا هم از حمام اومده و طبق معمول نشسته روی اپن و داره به آشپزی
من نگاه می کنه. دوست داره وقتی غذا می پزم بشینه از اون بالا نگاه کنه. هم حوصله ش سر نمیره و هم پیش منه. بچه خوبیه زیاد روی اپن ورجه و وورجه نمی کنه. ولی باید مراقب باشم.
بهش می گفتم بخند، از خودش ادا درمیاورد بلاچه مامان
قربون ژست گرفتنت عسلکم.
کولوچه عسلیم بلند شده بپره توی بغلم.
توی این عکس هم رفته توی تختش و داره بازی می کنه. ببینین چه به هم ریخته همه چیز رو.
این رو هم بگم، ارمیا انقدر شبها دیر می خوابه که واقعا من دیگه کم میارم. چشمهاش پر از خوابه ولی دوست داره همش بازی کنه. روی پاهام انقدر وول می خوره که بیا و ببین. گاهی هم در میره و دلش می خواد دنبالش کنم و بگیرمش. وااااااااااااااااای که چقدر این بچه ها ماشالله انرژی دارن. گاهی سپردمش به بابایی و رفتم مثلا بخوابم ولی دلم نیومده و نق نقش رو که شنیدم برگشتم تا خودم بخوابونمش. امان از احســـــــــاس مـــــــــــادری.
راستی انقدر قشنگ و آبدار آدم رو بــــــــوس می کنه که دلم می خواد قورتش بدم. درسته.