عشق خروس
ارمیا این روزها بدجور عاشق خروس و مرغ و جوجه هاش شده. یه سره صدای خروس درمیاره و البته بیشتر مثل مرغه تا خروس. قبلا گفته بودم چی میگه: ( دگ دگ دا ) با کسره روی د و گ و دا رو هم میکشه.
پریشب فکر کنم داشت خواب آقا خروسه رو می دید چون 3 بار توی خواب قوقولی قوقو کرد ، با صدای بلند. خندم گرفته بود.
دیشب هم چشمهاش از خستگی باز نمی شدن ، فکر کنم ساعت حدود 12:30 شب بود، اول روی پای بابایی و بعد روی پاهای من و لالایی و ... تا می خواست خوابش ببره خودش رو می زد به اون راه و قوقولی می کرد تا ما بخندیم و باهاش بازی کنیم.
کولوچه عسلی رو وقتی می گذارم روی پاهام تا بخوابه قبلش شیشه شیرش رو می خوره و بعد کم کم می خوابه، ولی اگه خوابش نیاد انقدر ورجه وورجه می کنه تا بالاخره خوابش بگیره. یه سره هم پاهاشو می کوبه به شکم مامان . ای خدا هی بهش می گم مامان دلم اوخ شد، داداشی رو له کردی ، پاهاش رو می گیرم ولی فکر می کنه که بازیه و به کارش ادامه میده. بیچاره کولوچه مربایی تو دل مامان چی می کشه ار دست این ارمیا عسلی. بابایی گفت از این به بعد من می گذارم روی پاهام، ولی ووروجک دوست داره روی پاهای من بخوابه.
این هم چند تا عکس از یک خواب شیرین بعد از ظهر تابستانی.
الان روی تخت خودش نمی گذارمش و پیش من و بابایی می خوابه و انقدر وول می خوره که گاهی من و بابایی رو می خواد از روی تخت بندازه پایین و جایی برای ما نمی گذاره.
گاهی انقدر خوردنی میشه که من و بابایی ناخودآگاه به هم میگیم واااااااااای ما این ارمیا رو می خوریم هیچی ازش نمونه ها. الهی قربونش برم.
خیلی نگرانم که وقت به دنیا اومدن کولوچه مربایی ، ارمیای مامان یعنی باید شب تنها بمونه، از الان گفتم که باید بیاد شب توی بیمارستان پیش خودم بمونه. یا اگر بخوام به داداشیش به به بدم، نکنه ارمیا ناراحت بشه و اون هم بخواد. هر چند الان دیگه به به خوردن رو فراموش کرده و گاهی که امتحانش میکنم ببینم هنوز هم دلش به مامان رو می خواد یا نه می خنده و میره. طفلی فهمیده که به به مامان رو نباید بخوره. الهی بمیرم.
دیشب با همسری صحبت می کردیم که چه روش ها و صحبت هایی با ارمیا داشته باشیم که داداشش رو دوست داشته باشه و از محبت ما به اون دلگیر نشه. خیلی سخته.
خلاصه که برنامه داریم با این آقا کوچولوی خونمون.
یه چیز دیگه، تا موقع اذان میشه و ارمیا صدای اون رو میشنوه سریع دستهاشو میبره بالا و حالت دعا میگیره و لبهاشو تکون میده. عزیز مامان قربون دل پاکت. بهش میگم برای داداشی هم دعا کن ، و اون سرش رو تکون میده و می خنده که یعنی باشه.
واقعا بچه ها پاکن و یه چیزهایی حس می کنن که ما بزرگترها نمی فهمیم.
راستی حال کولوچه مربایی هم خوبه و خوب تو دل مامان ورجه و وورجه می کنه. خدا رو شکر. الان پسر کوچولوی من 24 هفته شه. دعا کنید، ایشالله صحیح و سالم به دنیا بیاد و با ارمیا داداشهای خوبی بشن. آمین.