ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

این روزهای کولوچه مامان

1391/4/12 13:22
685 بازدید
اشتراک گذاری

zibaخوب باید بگم که کولوچه من خوب آقا شده برای خودش.چند وقتی بود که از پیشرفت هاش ننوشته بودم. باید بگم که ماشالله خوب بلاچه شده و البته شیطونک بامزه.قلبniniweblog.com

zibaفهمیده اگه چیزی بشکنه ممکنه اوخ بشه بنابراین وقتی از روی کنجکاوی یکی از شیشه های توی کابینت رو برمی داره و البته نمی خواد که بشکنه خجالتخجالتولی شیطونهشیطان گولش می زنه و از دستش میفته و بعد تترق. عینکخودش پا میگذاره به فرار تا آسیب نبینه و از محل جرم دور می شه.بعد هم خودش رو لوس می کنه و میاد بغلم و سرش رو می چسبونه به صورتم و مثلا بوسم می کنه تا مبادا بلند باهاش حرف بزنم. تازه می دونه کار بدی بوده و یاد گرفته سرش رو تکون می ده و لبش رو گاز می گیره و می زنه روی دستش یعنی کار بدی بود. این جور وقتها می خوام فقط بخورمش niniweblog.comولی سعی می کنم اولش کمی خودم رو ناراحت نشون بدمناراحت تا بفهمه کارش بد بوده.

zibaجوجه طلایی zibaمامان فقط گاهی اوقات می گه مامان ، البته ماما. بیشتر اوقات اسم کوچیکم رو صدا می کنه ابروالبته با زبون شیرین خودش.

zibaهمسایه روبروی ما یه پیرمرد و پیر زن هستن که یه خونه قدیمی دارن و توی حیاط چند تا مرغ و خروس. وقتی صدای اونها میاد ارمیا هم مثلا شروع میکنه مثل اونها قوقولی قوقو و یا قدقد می کنه و می گه دق دق دق دا ( با کسره روی هر دوی د و ق ) و دا رو می کشه. بعد هم باید یه صندلی بگذاریم تا از اون بالا بتونه آقا خروس رو ببینه.چون ما طبقه پنجم هستیم.

zibaبه لباس های مامان خیلی علاقه مند شده ، یا روسری من رو برمی داره و باهاش بازی می کنه و می اندازه روی سرش و بعد راه می ره و یا لباس های دیگه رو، که اگه بگم چی خندتون می گیره، قهقههنیشخندکه برام خیلی جالبه. تازه گاهی اوقات برمی داره و نمی ده من بپوشمشون و خلاصه فیلمی داریم.

zibaتا من یا بابایی دراز می کشیم میاد و روی شکمون میشینه و میگه گان گان. بهش می گم مگه مامان موتوره ، یا ماشینه، ریسه می ره و به کارش ادامه می ده.

وقتی بابایی می خواد ماشین بیاره توی پارکینگ ارمیا اجازه داره به بابا کمک کنه و بشینه بغل بابایی و گان گان کنه و تازه فکر می کنه خودش داره ماشین رو عقب و جلو می کنه و می بره توی پارکینگ. ذوق می کنه و چنان با شتاب فرمون رو می چرخونه که بیا و ببین.

zibaموتور رو خیلی دوست داره و تا توی خیابون موتور می بینه میگه گان گان گان.

zibaبه جای بله می گه اه ( با کسره روی الف ) و سرش رو میاره پایین.

zibaواااااااااای قراره آخر این هفته واکسن 18 ماهگیشو بزنیم. الهی بمیرم. از الان نگرانم. 

zibaزن عموش حدود یک ماهی می شه که یه دخمل ناز به اسم الناز به دنیا آورده و جالبه که ارمیا اصلا کاری باهاش نداره و فقط از دور نگاه میکنه و می خنده و می ره و فقط وقتی من بغلش می کنم اون هم میاد بغلم می شینه و نی نی رو ناز می کنه و میگه آزی آزی. دیروز می خواست برای نینی کرم بزنه. آخه خودش عاشق کرم زدن به صورت و پا و خلاصه شکمشه.

zibaاعضای بدنش رو می شناسه و نشون می ده و از شکمش خیلی خوشش میاد و گاهی غذا که می خوره، لباسش رو می زنه بالا و می خواد به دلش هم غذا بده.

zibaتا اسم ددر میاد اول می ره تلویزیون رو خاموش می کنه.

zibaعاشق حمام و آبه بازیه. niniweblog.com کافیه دو تا لیوان و کمی بهش بدی تا مدتی سرش گرمه و آخر سر هم چیزی از آب باقی نمی مونه ، حمام که نگو. مگه بیرون میاد. لپهاش مثل سیب سرخ میشه و کف پاش چروک می شه.

zibaتلفن رو برمی داره مثل بابایی شروع می کنه به راه رفتن و حرف زدن ( البته به زبون نی نی گونه ) گاهی هم الکی می خنده یا عصبانی میشه، هیشکی ندونه انگار واقعا داره با یکی صحبت می کنه.

zibaهر جا سکو ببینه باید بشینه. دیروز که از خونه مامانم داشتم می بردمش خونه، توی راه از کنار یه مسجد که توی کوچه ماست داشتیم رد می شدیم که سکو داره، ارمیا تا دید نشست و دیگه مگه بلند می شد. کلی التماس و خواهش و نشون دادن گنجشک و  خلاصه یه مسیر 5 دقیقه ای کلی طول کشید تا برسیم خونه. یه نی نی براش خریدم که اون رو هم بغل کرده بود و صحنه جالبی بود.

zibaاز فیلم عروسی مامان و بابا هم خوشش اومده و کلی دست می زنه و شادی می کنه، مخصوصا وقتی که بابایی داره می ره گل فروشی و بعد سوار ماشین میشه برای پسملی خیلی جالبه و کلی از داماد شدن باباش ذوق در می کنه.

هر روز هم که باید فیلم به دنیا اومدن خودش رو ببینه و با آهنگ هاش دست می زنه.

خلاصه حرف بسیاره که کم کم می نویسم تا برای خودش به یادگار بمونه.

ziba کتاب رو هم خیلی دوست داره  niniweblog.com و انقدر گاهی یه کتاب رو باید براش از اول براش بخونم که حالم بد می شه.

عکس جدیدش رو حتما می گذارم. این چند وقت به خاطر مشغله زیاد خیلی فرصت نداشتم حتی عکس بگیرم. ولی با عکس های جدیدش منتظرمون باشین.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهرا مامان قاصدک
12 تیر 91 19:04
وای خدا چه جیگری شده این جوجه طلایی
خیلی خندیدم وقتی خوندم که به شکمش غذا می ده
نی نی که براش خریدی رو چه جوری بغل کرده بود از تصورش خنده ام می گیره عکس بذار دیگه بابا


حتما میگذارم.
مامان آیلا
13 تیر 91 10:31
آفرین به این پسر چقدر بزرگ شده ای جان خوبه نمی گه تو فیلم عروسی من کجا بودم . نمی دونم چرا نی نی ها این همه از لباس خوششون می آید


خدا آیلا رو براتون نگه داره.
مامي نسيم ( مامان ملودي )
14 تیر 91 11:26
گل پسريه واسه خودش .


مرسی خاله جونم.
سارا آبجی زهرا/ندا
24 مرداد 91 14:34
چه پسملی وای چه لپایی واییییبه ماهم سربزنید


سلام عزیزم. ممنون. ولی آدرس توی قسمت وب نذاشتی که.


خوب آدرس رو پیدا کردم. حتما میام سراغتون.