این روزهای کولوچه مامان
خوب باید بگم که کولوچه من خوب آقا شده برای خودش.چند وقتی بود که از پیشرفت هاش ننوشته بودم. باید بگم که ماشالله خوب بلاچه شده و البته شیطونک بامزه.
فهمیده اگه چیزی بشکنه ممکنه اوخ بشه بنابراین وقتی از روی کنجکاوی یکی از شیشه های توی کابینت رو برمی داره و البته نمی خواد که بشکنه ولی شیطونه گولش می زنه و از دستش میفته و بعد تترق. خودش پا میگذاره به فرار تا آسیب نبینه و از محل جرم دور می شه.بعد هم خودش رو لوس می کنه و میاد بغلم و سرش رو می چسبونه به صورتم و مثلا بوسم می کنه تا مبادا بلند باهاش حرف بزنم. تازه می دونه کار بدی بوده و یاد گرفته سرش رو تکون می ده و لبش رو گاز می گیره و می زنه روی دستش یعنی کار بدی بود. این جور وقتها می خوام فقط بخورمش ولی سعی می کنم اولش کمی خودم رو ناراحت نشون بدم تا بفهمه کارش بد بوده.
جوجه طلایی مامان فقط گاهی اوقات می گه مامان ، البته ماما. بیشتر اوقات اسم کوچیکم رو صدا می کنه البته با زبون شیرین خودش.
همسایه روبروی ما یه پیرمرد و پیر زن هستن که یه خونه قدیمی دارن و توی حیاط چند تا مرغ و خروس. وقتی صدای اونها میاد ارمیا هم مثلا شروع میکنه مثل اونها قوقولی قوقو و یا قدقد می کنه و می گه دق دق دق دا ( با کسره روی هر دوی د و ق ) و دا رو می کشه. بعد هم باید یه صندلی بگذاریم تا از اون بالا بتونه آقا خروس رو ببینه.چون ما طبقه پنجم هستیم.
به لباس های مامان خیلی علاقه مند شده ، یا روسری من رو برمی داره و باهاش بازی می کنه و می اندازه روی سرش و بعد راه می ره و یا لباس های دیگه رو، که اگه بگم چی خندتون می گیره، که برام خیلی جالبه. تازه گاهی اوقات برمی داره و نمی ده من بپوشمشون و خلاصه فیلمی داریم.
تا من یا بابایی دراز می کشیم میاد و روی شکمون میشینه و میگه گان گان. بهش می گم مگه مامان موتوره ، یا ماشینه، ریسه می ره و به کارش ادامه می ده.
وقتی بابایی می خواد ماشین بیاره توی پارکینگ ارمیا اجازه داره به بابا کمک کنه و بشینه بغل بابایی و گان گان کنه و تازه فکر می کنه خودش داره ماشین رو عقب و جلو می کنه و می بره توی پارکینگ. ذوق می کنه و چنان با شتاب فرمون رو می چرخونه که بیا و ببین.
موتور رو خیلی دوست داره و تا توی خیابون موتور می بینه میگه گان گان گان.
به جای بله می گه اه ( با کسره روی الف ) و سرش رو میاره پایین.
واااااااااای قراره آخر این هفته واکسن 18 ماهگیشو بزنیم. الهی بمیرم. از الان نگرانم.
زن عموش حدود یک ماهی می شه که یه دخمل ناز به اسم الناز به دنیا آورده و جالبه که ارمیا اصلا کاری باهاش نداره و فقط از دور نگاه میکنه و می خنده و می ره و فقط وقتی من بغلش می کنم اون هم میاد بغلم می شینه و نی نی رو ناز می کنه و میگه آزی آزی. دیروز می خواست برای نینی کرم بزنه. آخه خودش عاشق کرم زدن به صورت و پا و خلاصه شکمشه.
اعضای بدنش رو می شناسه و نشون می ده و از شکمش خیلی خوشش میاد و گاهی غذا که می خوره، لباسش رو می زنه بالا و می خواد به دلش هم غذا بده.
تا اسم ددر میاد اول می ره تلویزیون رو خاموش می کنه.
عاشق حمام و آبه بازیه. کافیه دو تا لیوان و کمی بهش بدی تا مدتی سرش گرمه و آخر سر هم چیزی از آب باقی نمی مونه ، حمام که نگو. مگه بیرون میاد. لپهاش مثل سیب سرخ میشه و کف پاش چروک می شه.
تلفن رو برمی داره مثل بابایی شروع می کنه به راه رفتن و حرف زدن ( البته به زبون نی نی گونه ) گاهی هم الکی می خنده یا عصبانی میشه، هیشکی ندونه انگار واقعا داره با یکی صحبت می کنه.
هر جا سکو ببینه باید بشینه. دیروز که از خونه مامانم داشتم می بردمش خونه، توی راه از کنار یه مسجد که توی کوچه ماست داشتیم رد می شدیم که سکو داره، ارمیا تا دید نشست و دیگه مگه بلند می شد. کلی التماس و خواهش و نشون دادن گنجشک و خلاصه یه مسیر 5 دقیقه ای کلی طول کشید تا برسیم خونه. یه نی نی براش خریدم که اون رو هم بغل کرده بود و صحنه جالبی بود.
از فیلم عروسی مامان و بابا هم خوشش اومده و کلی دست می زنه و شادی می کنه، مخصوصا وقتی که بابایی داره می ره گل فروشی و بعد سوار ماشین میشه برای پسملی خیلی جالبه و کلی از داماد شدن باباش ذوق در می کنه.
هر روز هم که باید فیلم به دنیا اومدن خودش رو ببینه و با آهنگ هاش دست می زنه.
خلاصه حرف بسیاره که کم کم می نویسم تا برای خودش به یادگار بمونه.
کتاب رو هم خیلی دوست داره و انقدر گاهی یه کتاب رو باید براش از اول براش بخونم که حالم بد می شه.
عکس جدیدش رو حتما می گذارم. این چند وقت به خاطر مشغله زیاد خیلی فرصت نداشتم حتی عکس بگیرم. ولی با عکس های جدیدش منتظرمون باشین.