آب اسک
خوب کولوچه من یادته که جمعه رفتیم ددر آب اسک و بهت هم خیلی خوش گذشت و اصلا هم نخوابیدی و لحظات آخر شارژت تموم شد و بلافاصله توی ماشین خوابت برد، حالا برات خاطره اون روز رو پر رنگ می کنم تا هر وقت دیدی خوشحال بشی.
آره مامانم، من و بابایی و شما جوجه طلایی به اتفاق 7 خانواده دیگه جمعه رفته بودیم یه آب و هوایی عوض کنیم، خیلی هم خوش گذشت. من و بابایی هم که به نوبت مراقب شما بودیم تا یک وقت خدای نکرده نری طرف رودخونه، آخه انقدر از آب خوشت میاد که تا غافل می شدیم میدویدی اون طرف و یا می خواستی از سراشیبی بدو بدو کنی پایین و خلاصه خوب ما رو از نفس انداختی. اشکال نداره می دونم خیلی خوشحال بودی و دوست داشتی بازی کنی. من هم از خوشحالیت مسرور بودم.
آقا جون گلم گفت یه چایی بده به من و از من و ارمیا عکس بگیر
عزیز هم با ما اومده بود
این هم مامانی
بابایی و بقیه آقایون داشتن فوتبال بازی می کردن و ارمیا همش می دوید وسط و می خواست توپ را برداره و بابایی گفت یه توپ اضافه توی ماشینه و اون رو دادیم به ارمیا
بابایی خسته ، بابایی تنها ، بابایی سرخ شده ، از بس دنبال توپ دویده
خواستم ارمیا رو ببرم توی چادر بخوابونم ولی نخوابید که نخوابید تا یه لحظه رو هم از دست نده
بابایی ژست گرفته که یعنی من آتیش رو روشن کردم
ارمیا در حال خاک بازی، البته با قاشق
این هم خاک بازی دقایق آخر. ارمیا از خواب داشت غش می کرد و دست بردار هم نبود. راستی داشت بارون هم میومد.
در حال بالا رفتن و پایین اومدن با آقا ارمیای خستگی ناپذیر