ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

هورااااااااااااااااااااااااا تولده

با لاخره من و همسری تصمیم گرفتیم تا جشن تولد ارمیا رو خودمونی کنیم و یه کیک کوچولو بگیریم، چون توی مهد هم قراره هفته بعد برای ارمیا تولد بگیرن. دیشب مامانی زنگ زد که اگر خونه هستین ما بیایم و کادو ارمیا رو براش بیاریم. ما هم رفته بودیم دنبال کیک و گفتیم کیک که گرفتیم میایم اونجا. خلاصه رفتیم خون مامانی و یه جشن کوچولو گرفتیم. توی راه بچه ها همش happy birth day to you رو می خوندن و ایلمان آخرش می گفت من و داداش. خودش رو هم اضافه می کرد بلاچه و می گفت: happy birth day ، من و داداش.   و بعد می گفت من می خوام بپر بپر کنم و شادی کنم. چند تا عکس هم گرفتیم و بقیه عکسهای تولد می مونه برای جشن توی مهد. ایشالله. ...
16 دی 1393

ارمیای گلم 4 سالگیت مبارک

یادش بخیـــــــــــــــر. 4 سال پیش، یه همچین روزی کولوچه عسلی من زمینی شد. با اومدنش برکت و نعمت بارون از آسمون اومد و کلی بارون بارید. پا قدم کولوچه م پر از خیر و برکت بود. هنوز تصمیم نگرفتیم که جشن بگیریم یا نه، البته جشن خودمونی رو که حتما داریم. ولی اگر قرار بر مهمونی جشن تولد باشه آخر هفته این مهمونی رو برگزار می کنیم. در هر صورت ایشالله که پسرکم همیشه در تمام طول عمرش شاد و خندون باشه و عاقبت بخیر بشه و به قول خودش خلبان بشه. این هم تبریک نی نی وبلاگ به ارمیا. ارمیا در زمان فسقل بودنش ...
14 دی 1393

عکسهای آتلیه مهد

یه روز دیدم توی مهد اطلاعیه زدن که برای عکسهای پاییزه و زمستانه و شب یلدای بچه ها ثبت نام کنید، من خیلی عکس العمل نشون ندادم. چون عید که عکس می انداختن ارمیا خیلی استقبال نکرد و ترسیدم اذیت بشه. بنابراین ثبت نام نکردم. از طرفی هم، تازه با ایلمان و پرهام توی آتلیه عکس گرفته بود و ... بعد از 2 هفته معاون مهد گفت: مامان ارمیا بیا عکسهای ارمیا رو انتخاب کن. من هم با اطمینان گفتم که ارمیا عکس نگرفته. فردای اون روز هم باز از اونها اصرار و از من امتناع. خلاصه رفتم توی دفتر مهد و دیدم بلـــــــــــه، کولوچه خوشمزه من چه ژستها که نگرفته. باورم نمیشد. خلاصه با خوشحالی عکسهاش رو انتخاب کردم برای چاپ. اگر می دونستم ایلمان رو هم برای عکس می بردم...
9 دی 1393

اولین روزهای زمستان 93

خوب از روز 28 صفر شروع می کنم که عزیز جون برای ظهر آش نذری داشت و ابتدا رفتیم سر دیگ آش و بعد هم رفتیم خونه دایی رضای گل خودم برای ناهار نذری. بعد از ظهر باز برگشتیم خونه عزیز تا ببینیم چه کار می کنه. دیدیم تنهاست. تازه فهمیدم که اون شب شب یلداست. اصلا یادم نبود. بنابراین به همراه عمه کولوچه ها و عمو حسن و عمو کریم تصمیم گرفتیم شب بمونیم خونه عزیز و دور هم باشیم. ما هم سریع رفتیم تا یه چیزی برای اون شب تهیه کنیم و چون 3 دی تولد همسر مهربون هم بود یه کیک گرفتیم و مقداری شیرینی و برگشتیم. عمه در حال تهیه کدوی شب چله پسر عمه در حال چیدن میوه و برش دادن انارها بود و کولوچه ها نگاه می کردن عمه داشت هندوانه رو آما...
7 دی 1393

اولین آرایشگاه ایلمان

همیشه بابایی موهای ایلمان رو خودش کوتاه می کرد. دیگه گفتیم بزرگ شده و باید بره آرایشگاه. موهای ارمیا هم خیلی بلند شده بود. ارمیا عادت کرده و با مامان میاد آرایشگاه و خاله الهام موهاشو کوتاه می کنه. اصلا آرایشگاه مردانه نمیره که نمیره. بنابراین هر دوشون رو روز دوشنبه 24/9/93 بردم تا موهاشون رو کوتاه کنن. فکر می کردم اول ارمیا بنشینه ولی اول ایلمان نشست و کمی هم از اسباب بازیهای کیان جان دادیم بهش و موهاش رو خاله مهربون کوتاه کرد. بعد هم ارمیا و ... هر دو شدن یه پارچه آقا. بابایی که از سر کار اومد و دید کلی ذوق کرد و متعجب که چطور هر دو رو بردی و نشستن وموهاشون رو کوتاه کردن. خوب دیگه آقای پدر ما اینیم دیگه. ...
26 آذر 1393

چقدر رژ بخرم؟؟

دیروز توی آشپزخونه بودم و حس کردم صدای کولوچه هام نمیاد. به قول خواهرم که میگه هر وقت صدای بچه ها نمیاد بدون دارن یه خرابکاری می کنن و یه دسته گلی به آب میدن. خلاصه رفتم دیدم زیر میز غذا خوری نشستن و به به. رژ من بیچاره رو برداشتن حسابی به خودشون رسیدن. اگر دختر بودن چه کار می کردن. امان امان که هر چی رژ داشتم به نوبت توسط این ووروجک ها منهدم شده. من کسی بودم که انواع رنگها رو داشتم. اما الان یه دونه هم به زور دارم. البته اصلا اهل آرایشهای زیاد نیستم. فقط دوست داشتم داشته باشم. یه چیزی هم ارمیا قایم کرده بود که دیدم دستمال مرطوبه و می خوان مثلا آثار جرم رو پاک کنن. راستی این هم کاردستی بابا...
19 آذر 1393

مرحله دوم از شیر گرفتن

از روز چهار شنبه 5/8/93 دیگه مجبور شدم به طور ضربتی که اصلا هم دلم نمی خواست، ایلمان رو از شیر بگیرم. ولی چون زمینه ذهنی داشت خیلی اذیت نکرد و شبها کمی گریه می کنه که به به می خواد، بعد که میبینه چاره ای نداره توی بغلم خوابش می بره. دیروز عروسکهاش رو آورده بود و  مثلا با زبون اونها گریه می کرد و به من می گفت نی نی خوابش میاد بیا به بده بخوابه. بهش گفتم آخه به به اوخ شده. گفت خوب بغلش کن بهش آب بده بعد بخوابه. خودش تا میاد بگه به به، یه دفعه حرفش رو عوض می کنه و میگه آب بده. طفلکی. دلم برای شیر خوردنش تنگ میشه. گاهی آدم مجبور میشه از روشهایی که خوشش نمیاد استفاده کنه. ولی واقعا شبها چون شیر نمی خوره بهتر می خوابه. خدا رو شکر....
8 آذر 1393