اولین روزهای زمستان 93
خوب از روز 28 صفر شروع می کنم که عزیز جون برای ظهر آش نذری داشت و ابتدا رفتیم سر دیگ آش و بعد هم رفتیم خونه دایی رضای گل خودم برای ناهار نذری. بعد از ظهر باز برگشتیم خونه عزیز تا ببینیم چه کار می کنه. دیدیم تنهاست. تازه فهمیدم که اون شب شب یلداست. اصلا یادم نبود. بنابراین به همراه عمه کولوچه ها و عمو حسن و عمو کریم تصمیم گرفتیم شب بمونیم خونه عزیز و دور هم باشیم. ما هم سریع رفتیم تا یه چیزی برای اون شب تهیه کنیم و چون 3 دی تولد همسر مهربون هم بود یه کیک گرفتیم و مقداری شیرینی و برگشتیم.
عمه در حال تهیه کدوی شب چله
پسر عمه در حال چیدن میوه و برش دادن انارها بود و کولوچه ها نگاه می کردن
عمه داشت هندوانه رو آماده می کرد و این 3 تا پیشی هم منتظر بودن تا دستبرد بزنن
سارا و یکی از پسر عمه ها چون داشتن زحمت عکس ها رو می کشیدن توی عکس نیستن. راستی پسر عمه مصطفی هم با نامزد گلش بعدا به جمعمون پیوستن.
این هم کادوی من برای تولد بابایی. یک جفت کفش چرم نادر. ( کفش نادر رو داشتین؟! )
ایشالله همسر خوب و مهربونم 120 سال عمر با عزت و در کمال سلامت کامل داشته باشه و سایه ش بالای سر من و کولوچه هام. آمین.
همسری با کفشش ژست گرفته بود
جمعه داشتیم می رفتیم راگا تا بچه ها کمی بازی کنن. ایلمان خودش لوس کرده بود و همش می گفت من بغل داداش می شینم. و ارمیا با کاپشن جدیدش. مبارکش باشه.