ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

بوی مهر

1393/7/1 9:58
1,016 بازدید
اشتراک گذاری

دلم واسه اول دبستانم تنگ شده
که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی
یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟

امروز صبح که میومدم سر کار، خیابونها پر بود از بچه های دبستانی به همراه مامان و باباهاشون . توی ذهنم ارمیا وایلمان رو تصور کردم با فرم مدرسه که دارم می برمشون کلاس اول. وااااااااااااااای کی اون روز می رسه؟ بریم و براشون کیف و مداد و دفتر و ... بخریم؟ قربونشون بشم من. ایشالله یه روز دکتر شدنشون.

حالا بریم سراغ چند تا عکس از کولوچه هام تو روزهای آخر شهریور.

ایلمان خوابیده بود و ارمیا یه آدامس گذاشته بود کف دست ایلمان تا وقتی که بیدار شد خوشحال بشه. گاهی که دیگه وقتشه تا ایلمان از خواب بیدار بشه به ارمیا می گم که برو و داداشی رو بیدارش کن که شب دیر خوابش می بره ها. ارمیا هم که عقیده داره ایلمان چون دوسش داره اگر اون بیدراش کنه زودتر بیدار میشه این مسئولیت رو با کمال میل قبول می کنه. البته بارها امتحان کردیم، وقتی من صداش می کنم انگار نه انگار ولی تا ارمیا می بوسش و صداش می زنه داداشم، داداشی بیدار شو. ایلمان چشمهاشو باز می کنه.

گاهی می بینم که ارمیا دلش نیومده تا داداشی رو بیدار کنه و داره براش لالایی گل لالا می خونه. از توی پذیرایی بلند می گم که مامان جان بیدارش کن نخوابونش که. می گه مامان بذار بخوابه گناس داره. ( گناه ).

دیشب ایلمان کوسنها رو گذاشته بود روی چرخش و به قول خودش می فروختشون 9 تومن. ( نوس تومن ) ارمیا هم ازش می خرید. و کمکش می کرد  که نیوفته و البته گاهی هم شیطنت می کرد با یه ضربه همه رو می ریخت و داد ایلمان رو بلند می کرد.

اینجا داشتن مثلا پول رد و بدل می کردن

ایلمان گیر داده بود به بابا که بیا کول من سوار شو. عجب روزگاری. اگر بابا پیر بشه هم ایلمان این حرف رو می زنه و بابایی رو کول می کنه. ایشالله که اینطوره.

بعد هم گفت بیا پشتم. ارمیا هم از فرصت استفاده کرد و پرید پشت بابا.

چند تا از کارهای ارمیا توی مهد

ایلمان طفلی هنوز سرما خوردگیش بعد از 2 هفته خوب نشده غمناکو دیروز بردیمش یه دکتر دیگه تا داروهاشو عوض کنه. دکتر گفت فلان دارو رو میدم تا آمپول کمتر بزنه و ارمیا سریع گفت: آمپول ننویس. برای ایلمان آمپول نده. موقع آمپول هم بهش گفتم ارمیا گریه نکنیها، ایلمان باید آمپول بزنه تا خوب بشه. به خانمه هم گفتم ممکنه داداشش ناراحت بشه و ذهنش رو آماده کردم. در طول آمپول زدن ارمیا چیزی نگفت ولی آمپول که تموم شد، به اون خانمه چند بار گفت: بی ادب.حسود بنده خدا خندید و من هم معذرت خواهی کردم.خسته

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان آیلا
1 مهر 93 12:17
چه احساسی نسبت به داداشی داره خدا نکنه بابایی نیاز به پشت کسی رفتن داشته باشه همیشه سرحال و رو پاهای خودش باشه
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
واقعا همدیگرو دوست دارن. البته اگر ایلمان بگذاره و موهای طفلی رو نکشه. ایشالله همه مامان و باباها سلامت باشن.
مامی نسیم ✿◕ ‿ ◕✿
1 مهر 93 15:07
ای جونم . بنده خدا بابایی چه بلاهایی که سرش نمیارن این دوتا وروجک
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
واقعا اگر صبر و حوصله نداشت کارمون سخت میشد. خدا برامون سلامت نگهش داره. خدا شما و بابای ملودی رو هم برای ملودی جونم نگه داره. ایشالله.
مامان عسل 
1 مهر 93 15:30
سلام دوست گلم پسرهای نازی داری خداحفظشون کنهوب زیبایی هم داری دوست دارم بیای به وبم تاباهم دوست بشیم
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
سلام عزیزم. چشم حتما. باعث افتخاره.
مامان پرهام
1 مهر 93 23:41
الهی دورشون بگردم. مخصوصا ارمیای مهربون قربونت برم اینقده ماهی عزیزم. به ایلمان اویشن می دی؟..
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
خدا نکنه خاله جون مهربون. گاهی میدم. ولی خیلی طولانی شده.
فروشگاه های چیکچی
2 مهر 93 8:37
چه خونواده گرم و دوست داشتنی امیدوارم همیشه همینطور با شادی کنار هم باشید
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
ممنون از شما.انشاءاله.
مادر اميرحسين و اميرعلى
4 مهر 93 11:09
واى عزيزم چه بزرگ شدن اينااااااا عزيزم اون روز خيلى زودتر از زود ميرسه...
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
ممنون گلم. ایشالله.
زهره مامان هلیا
4 مهر 93 16:59
ماشالله ارمیا تو مهد چه کارای خوشگلی انجام دادی
مامان ارميا و ایلمان
پاسخ
ممنون خاله جون.