سیزده بدر 93
روز سیزده بدر تا ظهر خونه بودیم و نتونسته بودیم برنامه ای بریزیم. آخه خواهری و پرهام و همسر گلش همون روز صبح زود برگشتن مشهد و حالمون گرفته شد و دیگه ما هم نشستیم خونه.
ولی دیدم نمیشه نریم بیرون و سیزده مون رو بدر نکنیم. با مامانی و آقا جون هماهنگ کردم و زدیم بیرون، تا مامانی غمگین رو که از خواهرم و پرهام جدا شده بود رو از اون حال و هوا درش بیاریم.
ارمیا طفلی تا فهمید دارم سبد پیکنیک رو پر می کنم با خوشحالی و بپر بپر گفت: بریم رودخونه و جوجه رو بزنیم. کلی از دستش خندیدم.
خلاصه که تا بریم بیرون ساعت 2 ظهر شد و همسری هم گازو گرفت و رفتیم آبعلی. با اینکه ساعات زیادی اونجا نبودیم ولی خیلی خوش گذشت. هوا هم سر بود و می ترسیدیم بارون بگیره. ولی خوشبختانه تا شب بارون نیومد و ما دیگه ساعت 8 شب خونه بودیم.
ارمیا و بابایی هم سبزه رو گره زدن و ارمیا می گفت: من آرزو هم کردم. قربونش برم با اون آرزوش که سلامتی برای داداشی و مامان و بابا بود.
این ماشین رو ارمیا برای ایلمان گذاشته بود توی سبد تا داداشش حوصله ش سر نره. قربونش برم که انقدر فکر داداشیه
ایلمان برای خودش دوست هم پیدا کرده بود