بزبزه قندي
روز عيد غدير من و بابايي يه بزبزه قندي براي ارميا خريديم. هر چند اين آقا خيلي اهل اسباب بازي نيست و با اسباب خونه بيشتر بهش خوش مي گذره. ولي به مناسبت عيد و اينكه پارسال جيگري مامان هنوز توي دلم بود و امسال خونمون رو با قدمش روشن و شاد كرده اين بزبزي رو براش خريديم.
اين هم دست و پنجه نرم كردن كولوچه با بزبزي. ( از زنگوله اون خوشش اومده بود. )
شما ديگه به شلوارش نخندين. دايي مهدي و دايي مرتضي كلي به شلوار گلكم خنديدن و گفتن دخترونه ست. چون حس كردم شلوار گرميه خريدم. ( فكر نكنين نوشابه دادم بخوره ها، نه . فقط بطريش رسيده بهش. )
بزبزي : به من هم ميدي ؟
تو برو علفتو بخور. نوشابه واسه ماست نه بزبزي ها.
ارميا در حال خاله شادونه نگاه كردن.
بزبزي : مياي با هم بازي كنيم ؟
برو الان وقت ندارم.
فكر كردي چون شاخ داري زورت زياده؟ شاختو ميكنم ها. برو كنار.
اين هم بزبزي مغلوب.
ارميا : همين جا لالا كن تا خاله شادونه تموم شه.
ارميا دلش براي بزبزي سوخت و
و گذاشت روي پاش لالا كنه و خودش مشغول نگاه كردن خاله شادونه شد.
حالا بيا با هم بازي كنيم.