از همه جا
اول بگم که دیروز صبح آقا جون گلم رفت کربلا. یه کمی نگرانم. ایشالله به سلامتی برگرده و کلی هم بهش خوش بگذره. مامان جونم هم که دست گل به آب داده و افتاده و 2 تا از غضروفهای گاش کنده شده و باید عمل کنه. ارمیا و ایلمان دستش رو می گرفتن تا راه بره. تا می خواست از جاش تکون بخوره ایلمان می گفت: مامانی دستتو بگیرم راه بری؟ مامانی داشت وضو می گرفت: ایلمان تا آشپز خونه بردش و بعد به ارمیا گفت: داداش برو پیش مامانی، اون که برات خوراکی می خره، دوست داره.
ایشالله بخیر بگذره و دکترهای دیگه بگن نیازی به عمل نداره. آخه پیش چند تا دکتر دیگه هم باید بره و نظر بگیره.
دیروز صبح ایلمان از خواب بیدار شد و صدام زد و رفتم تا بغلش کنم و بیارمش بیرون. همینکه از تخت می خواستم بیام پایین، افتادم و کمرم بدجور خورد به تخت ارمیا ،ایلمان رو محکم گرفتم تا اون چیزیش نشه ولی ترسید و کلی گریه کرد و همسری به فریادمون رسید. الان هم ستون مهره هام خیلی درد می کنه.
ایشالله همه اینها به خیر بگذره و ...
تا حالا 3 بار رفتیم برای خرید عید کولوچه ها ولی هنوز موفق نشدیم. تا ببینیم چی پیش میاد.
عسلهای من تازه از خواب بیدار شده بودن و قربون صدقه هم می رفتن. ارمیا می گفت: ایلمان تو منو خیلی دوست درای؟ ایلمان می گفت: آره. ارمیا هم با ذوق بغلش می کرد و می گفت من هم خیلی تو رو دوست دارم. بهت خوراکی میدم.
هر خوراکی می خریم ایلمان همون لحظه همه رو می خوره و ارمیا نگه میداره و تا چند روز داره و ذره ذره می خوره و به ایلمان هم مید.
این دایناسور رو هم درست کرده بودن و گفتن از ما عکس بگیر