شب نیست، ماه نیست، ستاره نیست
دیروزاز سر کار که برگشتم، بعد از نهار ایلمانی خوابید و آخ که دلم می خواست ارمیا هم بخوابه تا من هم کمی استراحت کنم. گفت مامان بریم اتاق من بازی. خلاصه رفتیم و بعد عروسکهاشو چیدیم کنار هم تا لالا کنن و ارمیا هم کنار اونها دراز کشید. هی سعی کرد بخوابه و دید نمیشه.
بعد گفتم : مامان جون لالا نمی کنی؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: شب نیست. ماه نیست. ستاره نیست. من لالا نداری (ندارم). دلم می خواست به خاطر دلیلی که آورده بود درسته قورتش بدم. القصه، کلی بازی کردیم و ایلمان هم بیدار شد و اون هم اومد قاطی ما شد. بعد از ظهر هم که بابایی اومد خونه رفتیم و به خاطر قولی که به ارمیا داده بودیم یه جایزه ی خوشگل براش خریدیم که توی پست بعدی جایزه ش رو نشون می دم چی بوده.
شیطونک ببعی رو آورده بود و گاوش رو داشت سوار اون می کرد و می گفت: گاو ببعی سوار می ییم دد. (گاوه سوار ببعی شو بریم دد) بعد گفت نه تو بزرگی، گنده ای و رفت یه عروسک کوچکتر آورد. قربون بازی کردنش. من هم دراز کشیده بودم و نگاهش می کردم.
اینجا دیگه ایلمان مامان هم بیدار شد و وقتی آوردمش توی اتاق، ارمیا خوشحال شد و گفت: سلام ایلمان جون بیا بازی.
ایلمان همش دلش می خواست این لوگو ها رو برداره و ارمیا به خیال خودش داشت باهاشون کامیون درست می کرد و نمی داد. این الان کامیونه.
ایلمان هم دید نمیشه دست انداخت کامیون رو خراب کرد.
داداشی دست نه ( دست نزن )
خدا رو شکر ارمیا از اینجور کارهای ایلمان ناراحت نمی شه و دوباره درست کرد. چند تا لوگو هم گذاشت رو هم و مثلا یه کامیون هم برای ایلمان درست کرد و داد بهش.
چه کامیونی درست کرده به به.
اینجا هم ایلمان خسته شده بود و خودش رو لوس می کرد و چشمهاش رو می بست و نق میزد تا بغلش کنم.