هیئت
این روزها همه جا حال و هوای خاصی پیدا کرده. ارمیا هم خیلی ذوق داره و دوست داره با بابایی بره هیئت. یه شب که رفته بودن، اومد و کلی با آب و تاب تعریف کرد و می گفت رفتم حسین حسین کردم و به ایلمان هم می گفت، ایلمانی تو نی نی هستی. زود غذا بخور مثل من بزرگ شی، ببرمت.
یه زنجیر کوچولو براش گرفتیم و دیشب که رفتیم طرف حرم حضرت عبدالعظیم، تا یه دسته میومد بره به طرف حرم، ارمیا می ایستاد و زنجیر می زد. مگه میومد بریم خونه. ایلمانی هم که خوابش گرفته بود.
خلاصه عسل من کلی عزاداری کرد. ایشالله قبول باشه و همیشه دوستدار اهل بیت.
این شال رو هم مامانی و آقا جون از کربلا برای نوه ها آوردن.
شب عاشورا مامانی و آقا جون نذری حلیم می پزن و دیروز یه ببعی برای حلیم قربونی کردن و وقتی ما رسیدیم دیگه کار از کار گذشته بود و من مجبور شدم به ارمیا الکی بگم که ببعی لا لا کرده و زود بریم بالا تا بیدارش نکنیم و سعی می کردم ببعی آغشته به خون رو نبینه. بعد که سر ببعی رو آوردن تا تمیز کنن، ارمیا به مامانی می گفت : مامانی مواظب باش گوششو نبری اوخ بشه ها. مامانی مواظب باش چشمش اوخ نشه ها. مونده بودیم چه کار کنیم. از دست این کولوچه.
ایشالله نذر همه دوست داران حسینی قبول حق باشه.
راستی جمعه ٢٤/٨/٩٢ تولد یک سالگی ایلمان مامانه. الهی قربونش برم. پارسال شب عاشورا ١٢ روزش بود و اقوام می گفتن سال بعد این موقع ایلمان هم بزرگ شده و قاطی بچه های دیگه داره شلوغ کاری می کنه. مثل برق گذشت و امسال کولوچه من برای خودش خوب شیطونک شده و خونه مامانی با بقیه بچه ها خوب بازی می کنه. امروز هم پرهام میاد و جمعشون جمع میشه و بیـــــــــچاره مامانی.