کولوچه های بازیگوش
این روزها ارمیا بین 2 حالت مهربونی و لجبازی کردن بدجور گیر کرده. یک لحظه میاد بوست می کنه و کلی دوست دارم میگه و یک دفعه سر لجبازیش گل می کنه و ... آدم تعجب می کنه.
توی یک لحظه ایلمان رو بغل می کنه و میگه: آخــــــــی. داداش منه. بیا بغلم و چند دقیقه بعد می خواد ایلمان رو هولش بده و بعد خودش دلش می سوزه و میگه: آخی. بیا بیا.
البته اقتضای این سنه. چون داره مستقل میشه و سعی می کنه کار خودش رو بکنه. ولی واقعا صبر ایوب می خواد. ایلمان هم ماشالله با سیاسته. دیشب ارمیا داشت با لگوهاش بازی می کرد و ایلمان رفت پیشش و گفت: داداش، من که دوست دارم، گناه دارم، داداشتم، به من هم بده بازی کنم. ارمیا هم دلرحم. سریع پذیرفت و ایلمان رو بغل کرد.
گاهی خیلی شلوغ می کنن. همین دیشب داشتیم فیلم نگاه می کردیم و این دو تا پسر بلا، همه برقها رو خاموش می کردن و تلویزیون رو نیز و تاریکی مطلق و بدو توی تاریکی و قهقه خنده و آی حرص منو درمیاوردن. تا دقایقی هیچی نگفتم و می ترسیدم توی تاریکی بخورن زمین. دیگه عصبانی شدم و گفتم دیگه وقت خوابه. ولی مگه گوششون بدهکار بود. همش کار خودشون رو می کردن.
خلاصه کمی نفس عمیق کشیدم و نشستم و باز هیچی نگفتم تا بازیشون تموم شه و بعد که خودشون هم خسته شدن، روشن کردن و دیگه واقعا وقت خواب بود و کنارم دراز کشیدن و خوابیدن.
واقعا این پسر بچه ها وروجکن و آی انرژی دارن. خدا خودش فقط باید مواظبشون باشه.
همسری هم چاییده بود و توی خونه با ژاکت نشسته بود
ارمیا آثار هنریش رو گذاشت روی میز تا عکس بگیرم و ایلمان هم همون لحظه بدو بدو یه چیزی سر هم کرد و آورد تا ازش عکس بگیرم. قربونشون برم با این فکرهاشون
توی این عکس ارمیا هنوز از مهد نیومده بود و ایلمان داشت باب اسفنجی میدید. الکی منو صدا می زد و می گفت: مامان من خیلی سردمه و پیرهن بابایی رو کشیده بود روی پاهاش
این ماشین هم جریانی داره. کولوچه هام که بزرگ شدن و این پست رو خوندن بدونن که این ماشین شارژی رو برای تولد کولوچه ها گرفتیم و همون شب انقدر دعوا و گریه کردن که فرداش بردیم و پس دادیم. من از اول گفتم که نخریم ولی همسری گوش نکرد و خرید و بعد خودش هم پشیمون شد. و گفت حوصله جنگ بچه ها رو ندارم.
چند وقت پیش ایلمان و ارمیا گفتن: مامان بریم عروسی مامان و بابا استخر توپ. فهمیدیم که همون تالار عروسیمون که حالا همکفش شده فست فود و اتاق بازی داره رو میگن و کلی خندیدیم.
این انگری برد هم توی هایپرسان بود و ارمیا دلش می خواست باهاش عکس بگیره
این هم شهربازی راگا که دیروز جمعه بچه ها رو برای بازی بردیم تا کمی خوش بگذرونن.ارمیا سریع سوار به قول خودش کوسه شد و گفت مامان از من و کوسه عکس بگیر
ایلمان از تکونهای این ماشینه ترسید و ارمیا همش دستش رو می انداخت دور گردن ایلمان تا نترسه و بعدش هم بهش می گفت ایلمان ترسیدی؟ من که پیشت بودم.