کربلا
جمعه 10/8/92 مامانی و آقا جون گل به سلامتی رفتن کربلا. خوش به حالشون. خدا رو شکر. خیلی ذوق داشتن و همیشه دلشون می خواست برن.
ارمیا طفلی فکر می کرد ما هم می خواییم سوار هواپیما بشیم. همش توی راه رفتن به فرودگاه می گفت مامان بریم سوار هواپیما بشیم و بریم توی آسمون. ایلمان آبمیوه شو ریخت روی شلوار ارمیا و کولوچه عسلیم ناراحت شد و گفت: مامان آخه شلوارم خیس شده، هواپیما خیس میشه.
الهی بگردم. انقدر در مورد هواپیما و خلبان و ... سوال می کرد که مخم سوت کشید.
بعد که مامانی و آقاجون رفتن، خورد توی ذوقش که چرا ما سوار نشدیم. توی راه برگشت نگه داشتیم تا هواپیما ها رو توی فرودگاه ببینه و همینطور هم سوال پشت سوال.
خلاصه انقدر این 2 تا کولوچه توی فرودگاه شیطنت کردن و از این طرف به اون طرف و ... ما هم به دنبالشون. مخصوصا ایلمان بلا که یه جا بند نمیشد.
آقا جون داره به شیطنتهای ایلمان نگاه می کنه. خوشش میومد. کلا آقا جون خیلی با مهربونی به کولوچه ها نگاه می کنه.
مامانی به فکرمون بود و برامون نهار هم درست کرده بود که توی فرودگاه بچه ها گرسنه نمونن. ارمیا هم نشسته و داره ساندویچش رو می خوره.
ایشالله به سلامتی جمه بعد برمی گردن. زیارتشون قبول.
دیروز کتابهای آموزشی ارمیا رو از مهد داده بودن تا جلدشون کنیم. برام جالب بود. خیلی کتاب خوبیه. برای رده سنی 3 تا 6 ساله. ارمیا که خیلی ذوق داشت و همش می گفت برام بخون.
دیشب ارمیا : مامان نی نیه رهامه، منو زد گفت برو خونتون.
من گفتم: مامان اشکال نداره خواسته باهات شوخی کنه.
ارمیا گفت: منم شوخی کنم.
گفتم: آره گلم . شوخی خوبه. تو ه شوخی کن.
ارمیا خندید گفت: مامان زدن شوخیه؟
من و بابایی:
باز هم دیشب ، بابایی داشت برای ارمیا هواپیما می کشید و بعد کار مهد ارمیا رو که برای خونه داده بودن رو براش رنگ می کرد و حواسش نبود و کلاه آقا پلیسه رو قهوه ای کرد و بعد گفت : وای یادم نبود این پلیسه. کلاهش رو نباید قهوه ای می کردم.
ارمیا سریع مدادهاشو جمع کرد و به بابایی گفت: بابا تو اصلا بلد نیستی، دیگه بهت نقاشی نمی دم.
باز هم من و بابایی:
فقط دلم می خواست عسلمو بخورمش، با اون قیافه ای که گرفته بود.
داداش ایلمان هم که توی این لحظات خواب بود. قربونش برم.