ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

محكوم به بازي توي تخت

اين ارمياي قشنگ من مجبوره وقت هايي که من ميخوام به كارهاي خونه رسيدگي كنم،                           يا توي روراكش دنبال من بياد و يا توي تختش بازي كنه. آخر سر هم كه خسته مي شه مياد ميله هاي تخت رو ميگيره و سر و صدا راه مي اندازه ( يا ببري مي شه و منو مي ترسونه و يا الكي مي خنده ) كه بيارمش بيرون.الهي قربونش برم .من هم كه دل رحم ، زود ميارمش بيرون و توي بغلم يك دستي بقيه كارهام رو انجام مي دم.         الهي مامان فداي اون پيشي شدن و لوس شدنش....
5 شهريور 1390

چند تا عكس از كلوچه

ارميا: واي خداي من آخه چقدر اين مامانم منو دوست داره. همش از من عكس مي اندازه. منم كه تا دوربين رو مي بينم خودمو لوس مي كنم و ژست ميگيرم. آخه از فلش زدن دوربين خوشم مياد.       مامان از ورزش كردنمم عكس بگير. ببين چقدر پامو بالا مي برم.   حالا پايين. مامان جان اين كارها رو كه مي كني دلم مي خواد يه لقمه چپت كنم. قربون اون چشماي نازت. خيلي دوست دارم خوردني من.     بگذار ببينم مي تونم اينو بكنم. آخه خرسي من يه چيزي چسبيده بهش.   ...
2 شهريور 1390

چهار دست و پا رفتن

دو سه روزي مي شه كه كلوچه مامان ديگه دست از دنده عقب رفتن كشيده و يواش يواش مياد جلو.                    اگه خودم بشينم و تشويقش كنم تا بياد و بهم برسه كمي خودش رو لوس مي كنه و بعد از چند تلاش كوچك غر مي زنه تا خودم بغلش كنم .    ولي اگه يه خوراكي خوشمزه مخصوصا اگه ميوه باشه رو دور از اون بگذاريم با تلاش هر چه تمام و ذوق فراوون مياد و بهش مي رسه و چهار چنگولي حمله ور مي شه و برمي داره. بنابراين اين طوري ترغيبش مي كنيم تا تلاشش رو زياد كنهآخه ناگفته نمونه كه خيلي شكموهه .             ...
2 شهريور 1390

ارميا و خرسي

ارميا يه خرسك داره يه دوست كوچك داره تا خرسكشو مي بينه كنار او مي شينه مي گه خرسي چه نازي مياي بريم به بازي                   ارميا داره تلويزين نگاه مي كنه.     ...
1 شهريور 1390

باز هم شهروند و خرید

قبلا هر وقت که برای خرید به فروشگاه شهروند می رفتیم ارمیا رو با کالسکه جا به جا می کردیم.   امااز وقتی که ارمیا می تونه بشینه ، می گذاریمش توی سبد خرید و اجناس رو یکی یکی میگذاریم پیشش. کلوچه مامان کیف می کنه . تا آخر باهاشون سرگرم می شه. البته باید مواظب باشم زیادی نخواد با دهنش اونها رو امتحان کنه و ببینه آیا خوردنی هست یا نه چون هنوز مرحله دهانیش تموم نشده و همه چیز رو از این طریق می شناسه.   ...
25 مرداد 1390

یک روز خوب

بابایی میشه این گل قشنگ برای من باشه؟ آخه من و مامانی نداریم.     بابایی اجازه داد تا مامان خوبم گلشو بده به من . آخه اونها منو خیلی دوست دارن.     ...
6 اسفند 1389

سلام به همه!

به نام خدا سلام. منم اومدم.               سلام و صد تا سلام به خاله هاي وبلاگي و ني ني هاشون. من يعني مامان ارميا تازه تونستم خودمو پيدا كنم و براي ارميا جونم يه وبلاگ درست كنم. روزهاي قشنگ و همچنين سختي رو پشت سر گذاشتم. بگذريم گاهي اوقات حتي وقت نداشتم به كارهاي خونه رسيدگي كنم . حس مي كردم بي دست و پا شدم . بابايي ارميا ،‌بنده خدا تازه از سر كار كه مي اومد خونه مشغول غذا درست كردن و تميز كردن خونه مي شد. و با صبر و استقامت و مهربوني به من و ارميا هم رسيدگي مي كرد.            ...
12 بهمن 1389

خواب ني ني قشنگم

نی نی قشنگم یک روزه ست و این عکس مربوط میشه به اتاقمون توی بیمارستان ( نجمیه ) . قدمش مبارک . خوش اومدی عزیز مامان. اگه بدونی چقدر منتظرت بودیم.              کولوچه مامان سه روزه که اومده خونه. الان هم توی این عکس راحت و آروم خوابیده. ارمیای عزیزم توی این عکس ٤ یا ٥ روزه شده.   الهی قربونش برم . جوجه طلایی من اینجا ٣٣ روزگیشه.   عزیز مامان توی این عکس ٤٠ روز...
14 دی 1389