پروژه از شیر گرفتن ایلمانی
الان درست 6 روزه که ایلمان رو نصفه و نیمه از شیر گرفتم و فقط شبها موقع خواب بهش شیر میدم. طی روز میاد طرفم و خودش میگه : مامان به به تلخ شده؟ اه اه . بعد به ارمیا هم میگه: داداش به به مامان اخه نخوری دهنت تلخ میشه.
گاهی فقط دوست داره به به مامان رو نگاه کنه. انگار داره باهاش وداع می کنه. الهی بگردم. طفلی نی نیا. چقدر سخته دل کندن از چیزی که از بدو تولد بهش انس گرفتی و حالا باید رهاش کنی.
دیروز تلفنی به خاله می گفت: خاله به به مامان تلخ شده. خاله گفت: پس مرد شدی. ایلمان هم در جواب گفت بله که مرد شدم. ولی امان امان که شبها دیگه مرد نیست و انقدر نق میزنه تا بالاخره با شیر خوردن خوابش ببره. یک شب می خواستم عادتش بدم تا روی پام یا توی بغلم بخوابونم. ولی نشد که نشد و با چشمهای بسته و خواب آلود انقدر گفت به به و گریه کرد تا دوباره خام شدم دلم سوخت.کاش شبها هم بتونه کنار بیاد.
سه شنبه هفته پیش شوهر عمه بزرگه کولوچه ها به رحمت خدا رفت و ما همش توی مراسم بودیم. خدا آقا رضا رو بیامرزه. من از وقتی که ازدواج کردم ایشون رو توی بستر بیماری دیده بودم. طفلی. روز اول که رفتیم خونه عمه بچه ها. ایلمان گفت مامان من در رو کوبیدم عمه داره گریه می کنه. به مامانی هم گفت. مامانی من شلوغ کردم و در رو محکم بستم. عمه سرش درد گرفت و گریه کرد.
ارمیا هم که از مهد اومد خونه عمه دید توی اتاق آقا رضا خدا بیامرز، آقایون نشستن و با تعجب گفت: مامان اونجا اتاق کیه ؟ پس اون عمو که با عصا راه می رفت کو؟ گفتم رفته پیش خدا و دیگه سوالات ارمیا شروع شد. روز سوم توی مسجد همسری تلفن زد که بیا بچه ها رو ببر بالا تا من نمازم رو بخونم. دیدم به به ،آستینهای ارمیا تا نصفه خیسه خیسه. گفتم مامان چه کار می کردی؟ گفت داشتم چاقوها رو می شستم. گفتم شما می شستی؟ گفت بله پس کی باید می شست؟!
گاهی که خیلی کار دارم برای بچه ها باب اسفنجی می گذارم و یه خوراکی هم می گذارم جلوشون تا به کارهام برسم. محو تماشای باب اسفنجی می شن. همش هم میان دنبال خوراکی. دیگه ایلمان هر وقت بادوم و پسته می بینه فکر می کنه باید باب اسفنجی ببینه.
این هم برای اینکه پست خیلی هم بدون عکس نباشه.
عروسکهاشون رو پوشک کرده بودن و خوابونده بودن.
ایلمان خواب بود ارمیا بستنی خودش رو خورده بود و بعد همش به ایلمان می گفت: داداشی یه زبون بزنم؟ یه ذره بده من، الان آب میشه می ریزه نمی تونی بخوری. از دست این کولوچه ها.
این هم نقاب خرگوشی که بابایی براش درست کرده بود
بعدا نوشت: دیروز ایلمان تمام زحمات چند روزه من رو به هدر داد و فهمیده بود که اگر شبها به به تلخ نیست پس روز هم می تونه تلخ نباشه. گیر داد که باید بخوره. من هم یواشکی دوباره از اون تلخکی که از داروخانه گرفته بودیم رو زدم و تلخترش کردم تا وقتی می چشه بدش بیاد ولی در کمال ناباوری خورد که خورد با تمام تلخی. من هم با تعجب نگاهش می کردم . نیم نگاهی می کرد و می خندید.
حالا باید با یه روش دیگه از اول شروع کنم. واقعا سخته. مامانهای مهربون اگر پیشنهادی دارین بگین.