خدایا شکرت
روز 5 شنبه13/6/93 تقریبا ساعت نزدیک 8 شب بود، ایلمان گفت مامان اینو بیپوشم، منظورش شلوارکی بود که خاله از سفرش برای ارمیا و ایلمان آورده بود. من تا اومدم کمکش کنم که بپوشه یهو نفهمیدم چی شد که مبل هم با من برگشت و اومد روی سر ایلمان طفلکی مامان. خیلی گریه کرد. فکر کردم خوب شد و اومدم شیرش بدم که دیدم واااااااااای از بینیش خون میاد. دنیا روی سرم خراب شد. زنگ زدم به خواهرم و بعد هم به رنا جان دوست خوبم، که پزشکه و خیلی راهنماییمون می کنه.
گفت که برین کلینیک عربها توی دولت آباد و اگر تشخیص بدن خودشون میگن که برین بیمارستان یا نه. خلاصه همسری هم همون موقع رسید و متوجه موضوع که شد سریع راه افتادیم.
دل توی دلم نبود. توی اورژانس که ایلمان رو دیدن گفتن برید بیمارستان لقمان حکیم برای سیتی اسکن. تا اونجا گریه کردم. ارمیا و ایلمان حس کردن که آروم دارم گریه می کنم و خودم رو کنترل می کنم و همش صدام می کردن.
خلاصه توی بیمارستان دکتر جراح مغز و اعصاب گفت که سیتی اسکن برای بچه ای به سن ایلمان خوب نیست و بعدها روش اثر می گذاره ولی اگر بخواهید این کار رو می کنیم. راه بعدیش هم این بود که 6 ساعت تحت نظر باشه تا چکش کنن. خلاصه این راه رو انتخاب کردیم. چه شب بدی بود. مدام تصادفی می آوردن و ارمیا و ایلمان هم می دیدن. بردیمشون توی محوطه تا این صحنه ها رو کمتر ببینن. چقدر بچه که با ماشین یا موتور تصادف کرده بودن.
ساعت 11:30 شب بود که ارمیا گفت گرسنه ام. ایلمان غیر از مایعات نباید چیزی می خورد. ارمیا رو بردم یه فست فود که داخل بیمارستان بود. گفت سیب زمینی می خوام. آخه اصلا از فست فود خوشش نمیاد. منتظر بودیم که دیدم مامانی و دایی مهدی و دایی مرتضی هم اومدن. نگران شده بودن و راه افتاده بودن.
ساعت 12 ایلمان رو بردیم باز داخل و با دکتر صحبت کردیم که 2 ساعت دیگه مونده . گفت برین خونه و هر 1 ساعت یک بار بیدارش کنین و حالتهاش رو چک کنین. مرخصش کرد و تا صبح مردم و زنده شدم. یا من بیدار بودم و یا بابایی. 2 بار بیدارش کردم که شیر بخوره و ببینم حالش چطوره. خدا رو هزاران بار شکر که خوب بود و بخیر هم گذشت.
خدایا واقعا ممنون. خدایا مراقب همه بچه ها باش. خیلی سخت بود خیلی.