منم میام
دیروز یکشنبه 9/6/93 ، صبح که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم ارمیا بد خواب شده و وقتی بابایی رفت بالای سرش گفت مامانو می خوام. دلم نیومد و آوردمش توی پذیرایی تا شاید خوابش ببره. ولی تا تکون می خوردم چشمهاشو باز می کرد و سفت می چسبید بهم. خلاصه دیدم حسابی دیرم شده و بهش گفتم میای با من بریم؟ با ذوق چشمهاشو باز کرد و پرید بالا. انقدر خوشحال بود که خدا می دونه. خلاصه با من اومد سرکار و حسابی هم بهش خوش گذشت. به ایلمان زنگ زدیم و ارمیا بهش می گفت: داداش برات خوراکی چی بخرم؟ زود میام. توی راه برگشت هم 2 ماشین آتش نشانی خریدیم که یکیش برای ایلمان بود. بعد ارمیا گفت: مامان مگه نمی خواستیم برای ایلمان خوراکی بخریم؟ قربون دل مهربونش. 2 تا دنت هم گرفتیم و رفتیم خونه. انقدر تا شب با ماشینهاشون بازی کردن و آقای آتش نشان شدن که بیا و ببین.
برای صبحانه براش حلواارده برده بودم که صبحانش رو نوش جان کرد و بعد هم نقاشی و بازی کامپیوتری و ... کلا باید بگم که کارم تعطیل شد.